چند حکایت شیرین ازبوستان سعدی
آورده اند که:
روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
نموده ام.بهلول جواب داد:
پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!
*****
آورده اند که:
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
*****
آورده اند که:
مردی زشت و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود:
که خیلی میل دارم شیطان را ببینم.بهلول گفت:
اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!
*****
آورده اند که:
شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید
که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد
آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!
پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!
اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!
*****
آورده اند که:
«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به
دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار
تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی
وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!
استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من
غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم
تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام
باقی تو دانی!!!»
*****
آورده اند که:
از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید
فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد
گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت
ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»
*****
آورده اند که:
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.خوشش آمد!
گفت:«بادنجان طعامی است خوش»ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد گفت:«بادنجان سخت مضر است!»
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت:«ای مردک نه آن زمان که مدحش می گفتی نه حال که مضرتش باز
میگوئی؟!»
گفت:«من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را !!!»
*****
آورده اند که:
روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی از
یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!
و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!
بهلول گفت: پنجاه دینار!!!
هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود
خلیفه که ارزشی ندارد!!!
*****
آورده اند که
فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری
گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی
شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش
خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد
راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!
*****
حکايت
يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟
* * * *
حکايت
درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت : يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
* * * *
حکايت
عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :
خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟
* * * *
حکايت
دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام
كه با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر