نظم و برنامه ریزی
این کلام آقا را باید طلاکوب کرد و به دلها نوشت : خاصیت برنامه ریزی خروج از روزمرگی است.
[نظم و انضباط] كشور و ملت ما را به شادابی خواهد رساند و كار آنها را پیش خواهد برد.
این کلام آقا را باید طلاکوب کرد و به دلها نوشت : خاصیت برنامه ریزی خروج از روزمرگی است.
[نظم و انضباط] كشور و ملت ما را به شادابی خواهد رساند و كار آنها را پیش خواهد برد.
علم و دانش: در کشف الغمة از حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذی در کتابش موسوم به معالم العترة الطاهرة از حکم بن عتیبه نقل شده است که در مورد آیه ان فی ذلک لایات للمتوسمین (1) گفت: «به خدا سوگند محمد بن علی در ردیف همین هوشمندان است» .در صفحات بعد سخن ابو زرعه را نقل خواهیم کرد که گفته است: به جان خودم ابو جعفر از بزرگ ترین دانشمندان است.
ابو نعیم در حلیة الاولیاء نوشته است: مردی از ابن عمر درباره مسئله ای پرسش کرد.ابن عمر نتوانست او را پاسخ گوید.پس به سوی امام باقر (ع) اشاره کرد و به پرسش کننده گفت : نزد این کودک برو و این مسئله را از او بپرس و جواب او را هم به من بازگوی.آن مرد به سوی امام باقر (ع) رفت و مشکل خود را مطرح کرد.امام نیز پاسخ او را گفت.مرد به نزد ابن عمر بازگشت و وی را از جواب امام باقر (ع) آگاه کرد.آنگاه ابن عمر گفت: اینان اهل بیتی هستند که از همه علوم آگاهی دارند.
در حلیة الاولیاء آمده است: محمد بن احمد بن حسین از محمد بن عثمان بن ابی شیبه، از ابراهیم بن محمد بن ابی میمون، از ابو مالک جهنی، از عبد الله بن عطاء، نقل کرده است که گفت: من هیچ یک از دانشمندان را ندیدم که نسبت به دانشمندی دیگر کم دانش تر باشند مگر نسبت به ابو جعفر.من حکم را می دیدم که در نزد او چون شاگردی می کرد.
شیخ مفید در کتاب ارشاد می نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از محمد بن قاسم شیبانی، از عبد الرحمن بن صالح ازدی، از ابو مالک جهنی، از عبد الله بن عطاء مکی، روایت کرده است که گفت: هرگز دانشمندی را ندیدم که نسبت به دانشمندی دیگر آگاهیهایش کمتر باشد مگر نسبت به ابو جعفر محمد بن علی بن حسین.من حکم بن عتیبة را با آن آوازه ای که در میان پیروانش داشت می دیدم که در مقابل آن حضرت چونان طفلی می نمود که در برابر آموزگارش قرار گرفته است.
ابن جوزی در تذکرة الخواص، می نویسد: عطاء می گفت هیچ یک از دانشمندان را ندیدم که دامنه دانایی اش نسبت به دانشمندی دیگر کمتر باشد مگر نسبت به ابو جعفر.من حکم را دیدم که در نزد آن حضرت چونان پرنده ای ناتوان بود.ابن جوزی می گوید: «منظور وی از حکم همان حکم بن عتیبه بود که در روزگار خود دانشمندی بزرگ به شمار می آمد» .
این سخن، چنان که ملاحظه گردید، از عطاء نقل شده و باز به همان گونه که شنیدید ابو نعیم اصفهانی و شیخ مفید آن را از عبد الله بن عطاء روایت کرده اند.محمد بن طلحه نیز در کتاب مطالب السؤول، این روایت را به همین نحو نقل کرده است.البته در این باره ملقب شدن آن حضرت به لقب باقر العلم و شهرت وی در میان خاص و عام و در هر عصر و زمان بدین لقب کفایت می کند.
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب از محمد بن مسلم نقل کرده است که گفت: من سی هزار حدیث از آن حضرت پرسیدم.شیخ مفید نیز در کتاب اختصاص، به نقل از جابر جعفی آورده است: ابو جعفر امام باقر (ع) هفتاد هزار حدیث برایم گفت که هرگز از کسی نشنیده بودم.
شیخ مفید می نویسد: از هیچ کدام از فرزندان امام حسن (ع) و امام حسین (ع) این اندازه از علم دین و آثار و سنت و علم قرآن و سیره و فنون ادب که از امام باقر (ع) صادر شده، ظاهر نشده است.
ما در صفحات آینده از بزرگان مسلمان از صحابه، تابعان و فقیهان و نویسندگان و بسیاری دیگر که از علم و دانش آن حضرت بهره مند گشته اند، یاد خواهیم کرد.تحقیقا بسیاری از دانشمندان از آن حضرت کسب علم کرده و بدو اقتدا نموده بودند و گفتار آن حضرت را پیروی می کردند و از فقه و دلایل روشنی بخش حضرتش در توحید و فقه و کلام کمال استفاده را به عمل می آوردند.
گفتار آن حضرت درباره توحید
بنابر نقل مدائنی، روزی یکی از اعراب بادیه به خدمت ابو جعفر محمد بن علی آمد و از وی پرسید: آیا به هنگام عبادت خداوند هیچ او را دیده ای؟ امام پاسخ داد: من چیزی را که ندیده باشم عبادت نمی کنم.اعرابی پرسید: چگونه او را دیده ای؟ فرمود: دیدگان نتوانند او را دید اما دلها با نور حقایق ایمان او را می بینند.با حواس به درک نمی آید و با مردمان قیاس نمی شود.با نشانه ها شناخته شود و با علامتها موصوف گردد.در کار خود هرگز ستم روا نمی دارد.او خداوندی است که جز او معبودی نیست.اعرابی با شنیدن پاسخ امام باقر (ع) گفت: خداوند خود آگاه تر است که رسالتش را کجا قرار دهد.
احتجاج آن حضرت با محمد بن منکدر از زاهدان و عابدان بلند آوازه عصر خویش
شیخ مفید در ارشاد، نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از یعقوب بن یزید از محمد بن ابی عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از ابو عبد الله امام صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: محمد بن منکدر می گفت: گمان نمی کردم کسی مانند علی بن حسین، خلفی از خود باقی گذارد که فضل او را داشته باشد، تا اینکه پسرش محمد بن علی را دیدم.
می خواستم او را اندرزی گفته باشم اما او به من پند داد.ماجرا چنین بود که من به اطراف مدینه رفته بودم ساعت بسیار گرم می بود.در آن هنگام با محمد بن علی مواجه شدم.او هیکل مند بود و به دو نفر از غلامانش تکیه داده بود.من با خودم گفتم: یکی از شیوخ قریش در این گرما و با این حال در طلب دنیا کوشش می کند.به خدا او را اندرز خواهم گفت.پس نزدیک او شدم و سلامش دادم او نیز در حالی که عرق می ریخت با گشاده رویی جوابم گفت.به وی عرض کردم: خداوند کار ترا اصلاح کناد! یکی از شیوخ قریش در این ساعت و با این حال برای دنیا کوشش می کند! به راستی اگر مرگ فرا رسد و تو در این حال باشی چه می کنی؟ او دستان خود را از غلامانش برگرفت و به خود تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند اگر مرگ من در این حالت فرا رسد مرگم فرا رسیده در حالی که من به طاعتی از طاعات الهی مشغولم.در حقیقت من با این طاعت می خواهم خود را از تو و از دیگران بی نیاز کنم.بلکه من هنگامی از مرگ باک دارم که از راه برسد در حالی که من مشغول به یکی از معاصی الهی باشم.
محمد بن مکندر گوید: گفتم: «خدا ترا رحمت کند! می خواستم اندرزت گفته باشم اما تو به من اندرز دادی» .
کلینی در کافی، مانند همین روایت را از علی بن ابراهیم، از پدرش و محمد بن اسماعیل، از فضل بن شاذان و هم او، از ابن ابی عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از امام صادق (ع) نقل کرده اند.
نگارنده: معنای سخن محمد بن منکدر که گفته بود: «می خواستم اندرزت گفته باشم ولی تو به من اندرز دادی» این است که وی همچون طاووس یمانی و ابراهیم ادهم و…از متصوفه بود و اوقات خود را به عبادت سپری می کرد و دست از کسب و کار شسته بود و بدین سبب خود را سربار مردم کرده بود.و بار زندگی خود را بر دوش مردم نهاده بود او می خواست امام باقر (ع) را نصیحت کند که مثلا شایسته نیست آن حضرت در آن گرمای روز به طلب دنیا برود.امام (ع) نیز بدو پاسخ می دهد که: بیرون آمدن وی برای یافتن رزق و روزی است تا احتیاج خود را از مردمان ببرد که این خود از برترین عبادات است.اندرزی که این سخن برای ابن منکدر داشت این بود که وی در ترک کسب و کار و انداختن بار زندگیش بر دوش مردم و اشتغالش به عبادت راهی خطا در پیش گرفته است.به همین جهت بود که ابن منکدر گفت: «می خواستم اندرزت گفته باشم…»
بنابر همین اصل است که از صادقین (ع) دستور اشتغال به کسب و کار و نهی از افکندن بار زندگی بر دوش دیگران صادر شده است.از آنان همچنین روایت شده است که اگر کسی به عبادت خدای پردازد و شخص دیگری در پی کسب و کار روانه شود، عبادت این شخص اخیر بالاتر و برتر از آن دیگری است.امام صادق (ع) از پیامبر (ص) نقل کرده است که فرمود: «ملعون است ملعون است کسی که خود را سربار مردمان قرار دهد» .
پی نوشت:
1 حجر/75: و در این (عذاب) هوشمندان را عبرت و بصیرت بسیار است.
منبع:hawzah.net
آورده اند که:
روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک
نموده ام.بهلول جواب داد:
پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!
*****
آورده اند که:
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
*****
آورده اند که:
مردی زشت و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود:
که خیلی میل دارم شیطان را ببینم.بهلول گفت:
اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!
*****
آورده اند که:
شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید
که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد
آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!
پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!
اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!
*****
آورده اند که:
«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به
دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار
تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی
وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!
استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من
غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم
تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام
باقی تو دانی!!!»
*****
آورده اند که:
از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید
فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد
گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت
ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»
*****
آورده اند که:
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.خوشش آمد!
گفت:«بادنجان طعامی است خوش»ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد گفت:«بادنجان سخت مضر است!»
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت:«ای مردک نه آن زمان که مدحش می گفتی نه حال که مضرتش باز
میگوئی؟!»
گفت:«من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را !!!»
*****
آورده اند که:
روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی از
یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!
و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!
بهلول گفت: پنجاه دینار!!!
هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود
خلیفه که ارزشی ندارد!!!
*****
آورده اند که
فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری
گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی
شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش
خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد
راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!
*****
حکايت
يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟
* * * *
حکايت
درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت : يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش
* * * *
حکايت
عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :
خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟
* * * *
حکايت
دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام
كه با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر
هیچ گاه به امید تغییر دادن کسی با او وارد زندگی مشترک نشو.
هیچ گاه فراموش نکن که شرایط تغییر می کند و زمان نقش حیاتی دارد و هرگز برای تازه شدن دیر نشده است .
هیچ گاه تنها نخواهی ماند ،اگر با خدا باشی جمعیتی از درون به تو پناه می آورند .
هیچگاه برای شروع دیر نیست.اگر با دیروزت خرسند نبودی، تلاش کن امروزی متفاوت خلق کنی.
یکجا نمان. بهتر از دیروزت باش!
هیچگاه گلی را پرپر نکن،دلی را نشکن ، خودخواه نباش وکودکی رارنجور نکن
هیچ گاه شکوه ازتنهایی روزگار نکن.
هیچ گاه کسی را در زندگی ملامت نکن
هیچ گاه برای آرامش خودت ،آرامش کسی را برهم نزن .
و همیشه سه چیز را مد نظر داشته باش :خدا ،مرگ ، قیامت
الآن جاتون خالی دارم یک قره قوروت ترش ترش ترش میخورم که نگو و نپرس. لطفا 10 ثانیه، فقط 10 ثانیه روی قره قوروت ترش توجه کنید، ببینید دهانتون پر از آب میشه. این مثال رو زدم که عرض کنم چطور با ده ثانیه فکر کردن به قره قوروت ترش اینقدر سریع بدن ما واکنش نشون میده، اونوقت اگر شما ده دقیقه و ده ساعت و ده روز و ده سال اگه به یک چیز منفی توجه کنی، ببین چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم وجود شما میگذاره و برعکسش هم همینطوره که شما اگه ده ثانیه و ده دقیقه و ده روز و ده سال به یک چیز خوب فکر کنی، ببین چه واکنش های زیبایی توی زندگیتون به وجود میاد. مثال قره قوروت رو همیشه یادت باشه، تا افکار منفی اومد توی سرت، بدون که اگه تا 17 ثانیه ادامشون بدی، دیگه داری با دست خودت تیشه به ریشه زندگیت میزنی.
برای همین یک سوال بسیار زیبا طراحی کردم که خیلی خوبه که دائما از خودمون بپرسیم:
انرژی بخش ترین فکری که باید بکنم چیه؟ انرژی بخش ترین حرفهایی که باید بزنم چیه؟
مردی در حال ور رفتن با ماشین جدیدش بود.
دختر 4 ساله اش سنگی برداشته بود و بدنه ماشین را خراش می داد.
وقتی مرد متوجه شد با عصبانیت دست دخترک را گرفت و از روی خشم چند ضربه محکم به دستش زد
غافل از اینکه با آچار در دستش این ضربات را وارد می کرد.
در بیمارستان، دخترک بیچاره به خاطر شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد.
وقتی دختر پدرش را دید، با چشمانی دردناک از او پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد می کنند؟»
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمی زد.
وقتی از بیمارستان خارج شد، رفت به سمت ماشین و چندین بار به آن لگد زد.
حالش خیلی بد بود. نشست و به خراش های روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود: «دوستت دارم بابا.»
<<به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند>>
همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و
مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید.
اما مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده می شوند و وسایل و چیزها دوست داشته می شوند.
دیوانه نمای عاقلی را نزد معاویه بردند. معاویه گفت: آیا از قرآن چیزی می دانی؟ گفت:میدانم و بسیار نیکو هم میدانم. معاویه گفت:بخوان. چنین خواند:
«بسم اللّه الرّحمن الرحیم اذا جاء نصرالله والفتح و رأیت النّاس یخرجون من دین اللّه افواجاً!!»
معاویه به قصد مچ گیری فریاد زد: صبر کن صبر کن، غلط خواندی، یخرجون غلط است و یدخلون صحیح است.یعنی مردم را میبینی گروه گروه در دین خدا داخل میشوند.
آن مرد بلافاصله جواب داد: این که میگویی مربوط به زمان پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود نه زمان تو.
تا تو حاکم مسلمانان باشی مردم گروه گروه از دین خارج میشوند.
خلیفه فقیر
روزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم کند. بهلول پول را
گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد . هارون علت این کار او را پرسید؟
بهلول جواب داد: من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر کسی نیست این بود که من
وجه را به خودت پس دادم. هارون گفت: چرا من از همه مردم فقیرترم؟
بهلول گفت:
چون می بینم مامورین تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است. برای همین وجه را به خودتان برگرداندم؟!!!
دیوانه های غافل
از بهلول پرسیدند:
هیچ خبر داری در شهر ما چند دیوانه زندگی میکنند؟
بهلول گفت:
بله میدانم. چند نفری دیوانه اند و بقیه هم از دیوانه گی آن ها بهره هایی میبرند!!
بهلول در سر سفره
روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند .ناگهان خلیفه در لقمه بهلول مویی دید و گفت : آن مو را ازلقمه خود بردار!
بهلول در جواب گفت:
سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن گناه است. او بعد از گفتن این حرف ازمجلس خارج شد!
زندگی انسان ها
از بهلول پرسيدند:
زندگی آدم ها به چه چیزی شباهت دارد؟
بهلول گفت: به نردباني دو طرفه، كه از يك طرف سن بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي پايين مي آيد.
بهلول و طبیب
هارون الرشيد طبيب مخصوصي از يونان آورده بود كه بسيار مورد احترام بود.
روزي بهلول نزد طبیب رفت و پس از سلام و احوال پرسي از طبيب سوال کرد:
شغل شما چيست؟
طبيب از روی تمسخر به بهلول گفت:
شغل من: زنده كردن مرده هاست.
بهلول در جواب گفت:
اي طبيب، تو زنده ها را نكش، مرده زنده كردنت پيش كش!!!
تعداد دیوانه ها
از بهلول پرسیدند:
ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
گفت: ديوانه هاي شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد، اگر بخواهيد:
عاقلان و خردمندان را براي شما ميشمارم كه اندكند!!!؟؟
مشترک
از بهلول پرسيدند:
انسانها در روي زمين ، در چه چيزی مشتركند؟
بهلول گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت، اما در زير زمين خاك سرد و تيره گورستان مشترك همه افراد بشر است….!!!!
میراث پدری
وقتی بهلول خردسال بود از او پرسیدند:
دوست داری پدرت بمیرد تا میراث او به تو برسد؟
گفت:
نه. دوست دارم او را بکشند تا میراث او را به دست آورم و هم از قاتل او خونبها بستانم!!!!!!
موجود احمق
روزی خلیفه سبیل ظریف خود را نوازش کرد و به بهلول گفت:
تا امروز موجود احمق تر از خودت دیده ای؟
گفت: نه والله. اولین بار است که میبینم!
مشاجره بهلول و زنش
روزی بهلول با زنش به مشاجره پرداخت. زن بهلول میان دعوا بلند فریاد زد:
خدایا! گیر عجب الاغی افتاده ام!!
بهلول هم فریاد کنان گفت:
خودت گیر عجب الاغی افتاده ای!!!!!!
رو سفیدترین مردم
از بهلول پرسیدند:
رو سفیدترین مردم نزد خداوند چه کسانی هستند؟
بهلول گفت:
آسیابانان؟!!
همنشینی با هم نوعان !
روزی از روز ها شخصی نزد بهلول آمد و گفت:
دلم از آدمی گرفته است!
بهلول گفت:
پس برو با همنوعانت بنشین!!!