حکایت های شنیدنی از بهلول
خلیفه فقیر
روزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم کند. بهلول پول را
گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد . هارون علت این کار او را پرسید؟
بهلول جواب داد: من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر کسی نیست این بود که من
وجه را به خودت پس دادم. هارون گفت: چرا من از همه مردم فقیرترم؟
بهلول گفت:
چون می بینم مامورین تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است. برای همین وجه را به خودتان برگرداندم؟!!!
دیوانه های غافل
از بهلول پرسیدند:
هیچ خبر داری در شهر ما چند دیوانه زندگی میکنند؟
بهلول گفت:
بله میدانم. چند نفری دیوانه اند و بقیه هم از دیوانه گی آن ها بهره هایی میبرند!!
بهلول در سر سفره
روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند .ناگهان خلیفه در لقمه بهلول مویی دید و گفت : آن مو را ازلقمه خود بردار!
بهلول در جواب گفت:
سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن گناه است. او بعد از گفتن این حرف ازمجلس خارج شد!
زندگی انسان ها
از بهلول پرسيدند:
زندگی آدم ها به چه چیزی شباهت دارد؟
بهلول گفت: به نردباني دو طرفه، كه از يك طرف سن بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي پايين مي آيد.
بهلول و طبیب
هارون الرشيد طبيب مخصوصي از يونان آورده بود كه بسيار مورد احترام بود.
روزي بهلول نزد طبیب رفت و پس از سلام و احوال پرسي از طبيب سوال کرد:
شغل شما چيست؟
طبيب از روی تمسخر به بهلول گفت:
شغل من: زنده كردن مرده هاست.
بهلول در جواب گفت:
اي طبيب، تو زنده ها را نكش، مرده زنده كردنت پيش كش!!!
تعداد دیوانه ها
از بهلول پرسیدند:
ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
گفت: ديوانه هاي شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد، اگر بخواهيد:
عاقلان و خردمندان را براي شما ميشمارم كه اندكند!!!؟؟
مشترک
از بهلول پرسيدند:
انسانها در روي زمين ، در چه چيزی مشتركند؟
بهلول گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت، اما در زير زمين خاك سرد و تيره گورستان مشترك همه افراد بشر است….!!!!
میراث پدری
وقتی بهلول خردسال بود از او پرسیدند:
دوست داری پدرت بمیرد تا میراث او به تو برسد؟
گفت:
نه. دوست دارم او را بکشند تا میراث او را به دست آورم و هم از قاتل او خونبها بستانم!!!!!!
موجود احمق
روزی خلیفه سبیل ظریف خود را نوازش کرد و به بهلول گفت:
تا امروز موجود احمق تر از خودت دیده ای؟
گفت: نه والله. اولین بار است که میبینم!
مشاجره بهلول و زنش
روزی بهلول با زنش به مشاجره پرداخت. زن بهلول میان دعوا بلند فریاد زد:
خدایا! گیر عجب الاغی افتاده ام!!
بهلول هم فریاد کنان گفت:
خودت گیر عجب الاغی افتاده ای!!!!!!
رو سفیدترین مردم
از بهلول پرسیدند:
رو سفیدترین مردم نزد خداوند چه کسانی هستند؟
بهلول گفت:
آسیابانان؟!!
همنشینی با هم نوعان !
روزی از روز ها شخصی نزد بهلول آمد و گفت:
دلم از آدمی گرفته است!
بهلول گفت:
پس برو با همنوعانت بنشین!!!