مدرسه علمیه حضرت زهرا(س) دورود

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شکنجه های شگفت آور یک فرمانده کمیته

19 بهمن 1395 توسط لیریائی

 


در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نرده ای آویزان می کردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن است ها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف می شد ، آدم احساس می کرد که هر آن رگهایش پاره خواهد شد

 

35 سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران می گذرد. نهالی که با پایداری غیور مردان و شیرزنان دیروز به ثمر نشست و ما امروز ورق می زنیم خاطرات جوانان دیروز سرزمینمان را که با خون خویش خطی خوش برای همیشه تاریخ به یادگار گذاشتند.
عزت شاهی یکی از مبارزان راه آزادی است، مبارزی خاطرات بسیار خوواندنی از مبارزات زمان طاغوت ، عضویت در سازمان مجاهدین خلق ، زندان اوین و شکنجه‌های مرگبار، مقاومت در برابر دستورات سازمان به دلایل عمق اعتقادات دینی ، ارتباط با زندانیان مختلف ودرگیری با ساواک وهم سلول شدن بر افراد سرشناس انقلاب ، همچنین از روز های شروع انقلاب و عضویتش در کمیته و اختلافات  وی با افرادی همچون فلاحیان و … دارد.

کتاب خاطرات عزت شاهی مورد توجه بسیاری از بزرگان نیز قرار گرفته است به عنوان نمونه آقای عزت شاهی درباره دیدارشان با رهبر انقلاب می‌گویند: «مقام معظم رهبری از این کتاب بسیار تقدیر کرده و این کتاب را به شهر تشبیه كرده‌اند که اکنون از زیر آوار بیرون آمده و مردم متوجه شوند که در این جا هم شهری بوده.»

نکته دیگری که رهبر انقلاب اسلامی به آن اشاره داشته اند، رویکرد صادقانه آقای عزت شاهی در بیان خاطراتش بوده است. ایشان در این دیدار تاکید کرده اند که كتاب‌هاي زیادی به دست من ‏می‌رسد اما به دلیل مشغله، وقت مطالعه همه آن‌ها را ندارم.‏ کتاب‌هايی هست که با چاپ های خوبی چاپ شده اما مطلب قابل توجهی ‏ندارد، اما من علاوه بر مطالعه کامل این کتاب بخش‌هایی از آن را چند ‏مرتبه مطالعه کرده ام.»

در ایام دهه فجر هر روز، بخشی از خاطرات این مبارز انقلابی را که در کتاب خاطراتش منعکس شده است را منتشر خواهیم کرد.پیشاپیش از مخاطبین گرامی به خاطر بازنشر برخی کلمات عذرخواهی می نماییم.
 به هنگام درگیری هفت گلوله ، پنج تا به پای راست ( یکی کنار انگشت شصت پا ، یکی بالای زانو ، یکی زیر زانو و در قلم پا ، دو تا در باسن ) یکی به کمر و یکی هم به شانه ام خورد . که از این تعداد سه گلوله در بدنم مانده و بقیه رد شده بود . جراحت زیر زانویم تا مغز استخوان رسیده و خیلی وخیم بود و بعد از چند روز هم قسمتی از پایم سیاه شد ، آنها اصرار داشتند برای جلوگیری از غانقاریا و سرایت سیاهی به قسمت های دیگر بدنم باید پایم قطع شود که من نگذاشتم . به دلیل خونریزی زیاد ، جسمم بی رمق شده بود و درد ناشی از جاگیر شدن گلوله ها به علاوه اعمال شکنجه شدید ، گاه وضع مرا به حد بحران و مرگ می رساند ، در این لحظه شکنجه گران دست از ضرب و شتم بر می داشتند ، کمی صبر می کردند و وقتی حالم بهتر می شد دوباره شروع به شکنجه می کردند .
 
با آتش سیگار و فندک قسمت هایی از کف پایم ، بیضه و آلت تناسلی ام را می سوزاندند و خاکستر سرخ سیگار را به قسمت های مختلف بدنم از جمله ناف می چسباندند ، وقتی دود و جلز و بلز قسمتی از بدنم در می آمد آتش را به سمت دیگری می چسباندند ، چون دهانم را محکم گرفته بودند تنها می توانستم تکانی بخورم ، هر وقت دست از روی دهانم بر می داشتند داد می زدم .
 
کابل مورد استفاده آنها همین سیم های کلفت چند رشته ای برق بود ، صبح که شد سر و کله نیک طبع ، سر بازجوی شهربانی پیدا شد ، وقتی دید سر و صورت من باد کرده است گفت : نازش برم شاه داماد را ! ببینید چقدر هم خوشگل است ، چقدر توپر و محکم ، اصلاً شکم ندارد و … بعد یک پایه صندلی را به صورت عصا به دست گرفت و شروع کرد به زدن ، از پیشانی تا ناخن های پا ، پیشانی ، چشم ، بینی و دهان ، سینه و شکم و … از بالا به پایین و از پایین به بالا انگار دهل می زد ….

 
تمام بدن و سر و صورتم کبود و سیاه شد و خون مردگی در زیر پوستم نمایان شد ، نیک طبع دو ساعتی آنجا بود ، او واقعاً آدم قسی القلبی بود ، وقتی که رفت ، بازجوها که نسبت به جان من احساس خطر می کردند سریع آب قند برایم آوردند … چند روزی خون از بینی و دهانم خارج می شد .
 
در سه روز بعد ، این کبودی ها به زردی گرایید ، آنها از زرد شدن پوستم ترسیدند و یک پزشک متخصص را به بالینم آوردند تا معاینه کند ، دکتر گفت : مسئله خاصی نیست ، خون های مرده در حال جذب شدن است و به همین دلیل تا یکی دو روز مراعات می کردند و روی بدنم نمی زدند ، فقط با شلاق به کف پایم می نواختند و با آتش سیگار قسمت های مختلف بدنم از جمله سر سینه ها ، بیضه ها و زیر بغل هایم را می سوزاندند ، مرتب دورم را احاطه کرده و سیگار می کشیدند و خاک سیگار خود را روی بدنم می ریختند و دوباره پک می زدند .
 
هنگامی که شلاق می خوردم در ظاهر فریاد می زدم ولی در دل به آنها ناسزا و فحش و بد و بیراه می گفتم ، یا پشت سرشان شکلک در می آوردم که یکی دو بار نگهبان ها دیدند و به شکنجه گران گفتند ، آنها هم لج کرده با قوت و حرص بیشتری به زدنم ادامه می دادند . آنان در برخوردهایشان با من مسائل انسانی را رعایت نمی کردند و هیچ احترامی در کار نبود و مثل یک حیوان وحشی با من برخورد می کردند ، طوری که حدود دو ما مرا لخت مادرزاد نگه داشتند .
 
گاهی که مرا به بازجویی می بردند چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا لخت و عور به روی زمین سرد می نشاندند و هر چه التماس می کردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا بر روی آن بنشینم فایده ای نداشت ، گاهی از صبح تا ظهر روی زمین سرد می نشستم و به راستی خیلی اذیت می شدم و سرما تا عمق وجودم نفوذ می کرد .به این هم بسنده نمی کردند ، گاهی یکی از آنها می آمد و پایم را باز می کرد تا همه جایم پیدا شود ، بعد مسخره ام می کردند و می خندیدند ، یکی می گفت : چریک چطوری ؟ دیگری می گفت : چروک چطوری ؟ حسابی هتک حرمتم می کردند و از هیچ اذیت و آزار و توهینی فرو گذار نبودند ، بدتر از یک حیوان رفتار می کردند ، خیلی غیر انسانی !
 
شکنجه ها در آن زمان (شش ماهه اول 52) در حد سوزاندن با آتش سیگار و فندک بود ، چک و لگد که جای خود داشت ، بالاترین شکنجه هم شلاق بود ، شلاق با کابل برق . بعضی ها آن قدر سریع در برابر این شکنجه کوتاه می آمدند و حرف می زدند که شکنجه گران به شلاق می گفتند : مشکل گشا . تازیانه های شلاق به کف پا روی رشته های عصبی اثر می گذاشت ، با هر ضربه شلاق درد تا مغز استخوان آدم را در بر می گرفت و به اصطلاح تا مغز آدم سوت می کشید ، تکرار شلاق موجب می شد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود .
 
آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن نیز در کار بود ، دستبند زدن صلیبی از همه شکنجه ها غیر قابل تحمل تر بود ،در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نرده ای آویزان می کردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن است ها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف می شد ، آدم احساس می کرد که هر آن رگهایش پاره خواهد شد، ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود ، چرا که دست ها باد می کرد و حرکت خون کند و دست ها کبود می شد .
 
بعد چهارپایه ای زیر پای فرد می گذاشتند و از او می خواستند که حرف بزند ، اگر به زبان می آمد که هیچ ، اگر دم فرو می بست دوباره چهارپایه را از زیر پایش می کشیدند ، یک سال بعد که مرا به ساختمان اصلی بازداشتگاه کمیته آوردند چندین بار از نرده های دور دایره آویزانم کردند و تا سر حد مرگ شکنجه ام دادند که …
 
از دیگر شکنجه ها باتوم برقی بود ، برای برق آن از باطری های ماشین استفاده می کردند ، این باتوم مثل باتوم های پاسبان ها بود ، منتها باتوم اینها برقی و لاستیکی بود ، داخلش سیم کشی و المنت و سر آن قطعه ای فلزی داشت ، در دسته آن یک شاسی بود ، با فشردن آن ولتاژ برق باطری وارد باتوم می شد و بدن را می لرزاند ، نمی سوزاند ، بلکه حالت رعشه به آدم دست می داد .

منبع:.aviny.com

 

 نظر دهید »

بخشی از سخنرانی امام راحل در بهشت زهرا (علیها السلام)

17 بهمن 1395 توسط لیریائی

                                                                                

                                                                                       بخشی از سخنرانی امام راحل در بهشت زهرا (علیهاالسلام)

….من دولت تعیین می کنم، من تو دهن این دولت می زنم، من دولت تعیین می کنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم، من به واسطه اینکه ملت مرا قبول دارد (تکبیر حضار) این آقا که خودش هم خودش را قبول ندارد، رفقایش هم قبولش ندارند، ملت هم قبولش ندارد، ارتش هم قبولش ندارد، فقط آمریکا از این پشتیبانی کرده و فرستاده به ارتش دستور داده که از او پشتیبانی بکنید، انگلیس هم از این پشتیبانی کرده و گفته است که باید از این پشتیبانی بکنید. یک نفر آدمی که نه ملت قبولش دارد نه هیچ یک از طبقات ملت از هر جا بگوئید قبولش ندارند، بله چند تا از اشرار را دارند که می آورند توی خیابان ها، از خودشان هست این اشرار، فریاد هم می کنند، از این حرف ها هم می زنند لکن ملت این است، این ملت است (اشاره به حضار). می گوید که در یک مملکت که دو تا دولت نمی شود. خوب واضح است این، یک مملکت دو تا دولت ندارد لکن دولت غیرقانونی باید برود، تو غیرقانونی هستی، دولتی که ما می گوئیم، دولتی است که متکی به آرای ملت است، متکی به حکم خداست، تو باید یا خدا را انکار کنی یا ملت را. باید سرجایش بنشیند این آدم و یا اینکه به امر آمریکا و اینها وادار کند یک دسته ای از اشرار را این ملت را قتل عام کند…..

منبع :simorghehedayat.persianblog

 نظر دهید »

گزیده سخنان رهبر فرزانه در خصوص دهه فجر

16 بهمن 1395 توسط لیریائی

بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت. ۱۳۶۸/۱۱/۰۴

 هر گاه و هر جا که از پیروزی ۲۲ بهمن یادی و نامی آورده می شود، چهره ی شهید و نقش خونین شهادت، در برابر چشم ها پدیدار می گردد. ۱۳۶۸/۱۱/۱۹

 دهه‌ی فجر، در حقیقت مقطع رهایی ملت ایران و آن بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده جدا کرده است. ۱۳۶۹/۱۰/۱۱

 دهه‌ی فجر، آن آیینه‌یی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دوره‌های تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام میآوردیم. ۱۳۶۹/۱۰/۱۱

 برگزاری دهه‌ی فجر، باید مثل برگزاری جشن نیمه‌ی شعبان باشد. ۱۳۶۹/۱۰/۱۱

 خاطره‌ی امام، بیش از همیشه، در دهه‌ی فجر و بیست‌ودوی بهمن است. حتّی بیشتر از مراسم سالگرد رحلت امام، این بزرگداشت نشان‌دهنده‌ی شخصیت آن بزرگوار است. ۱۳۶۹/۱۰/۱۱

 دهه فجر در حقیقت ولادت امامت در این کشور است؛ به همان معنایی که خود امام و اسلام برای ما ترسیم کرده‌اند. ۱۳۶۹/۱۰/۱۱

 ۲۲ بهمن در حیات تاریخی و ملی کشور و هدایت سرنوشت ملت ایران به سوی حق و صلاح نقش بزرگی داشته است. ۱۳۷۸/۱۱/۰۶

 در طلیعه‌ی‌ روزهای‌ درخشان‌ فجر از همه‌ چیز شایسته‌تر تکریم‌ شهیدان‌ و خضوع‌ در برابر روح‌ فداکار آنهاست‌. ۱۳۷۹/۱۱/۱۲

 دشمنان سعی میکنند انقلاب را از یاد مردم ببرند؛ اما دهه فجر، انقلاب را به یاد مردم میآورد. سعی میکنند امام را از یاد مردم ببرند؛ اما دهه فجر، تجسّم اراده و عظمت امام بزرگوار ماست. ۱۳۸۰/۱۱/۰۳

 حادثه بیست‌ودوم بهمن و پیروزی انقلاب، پایان تحقیر ملت ایران بود. ۱۳۸۰/۱۱/۲۱

 اگر انقلاب اسلامی و امام بزرگوار ما نبود و اگر اسلام پرچمدار انقلاب و تحوّل در این کشور نبود، هیچ امیدی وجود نداشت که سلطه جهنّمىِ تحقیرآمیز امریکا و حکومت دیکتاتورىِ قسىّ‌القلب پهلوی از این مملکت برکنده شود. ۱۳۸۱/۰۳/۱۴

 راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن در جهان یک پدیده بینظیر است؛ هیچ کشوری در هیچ مراسمی چنین اجتماعی را در شهرهای بزرگ و کوچک به خود نمیبیند و به یاد ندارد؛ این مخصوص شماست. ۱۳۸۲/۱۱/۲۴

 راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن مظهر اقتدار ملی است؛ نشان‌دهنده‌ی عزم عمومی ملت ایران است؛ مظهر همان چیزی است که هر دشمنی را در هر حد و اندازه‌یی از اقتدار نظامی و تواناییهای تبلیغاتی و سیاسی، مرعوب میکند. ۱۳۸۳/۱۱/۱۹

 ملت ایران هر سال با حرکت خود در بیست‌ودوم بهمن، دشمن را در جای خود متوقف و وادار به عقب‌نشینی کرده. ۱۳۸۳/۱۱/۱۹

 روز ۲۲ بهمن و راهپیمائی ۲۲ بهمن مظهر اقتدار ملی است؛ مظهر اقتدار ملت ایران است؛ مظهر حضور مردمی و اراده و عزم ملی ملت ایران است که مرد و زن و پیر و جوان، در همه‌ی شرائط به خیابانها میآیند و خودشان را در سرتاسر کشور در مقابل چشم بینندگان قرار میدهند؛ این خیلی باعظمت است.۱۳۸۶/۱۱/۱۹

منبع: persianblog.ir

 نظر دهید »

روز شمار انقلاب ....

13 بهمن 1395 توسط لیریائی

دوازدهم بهمن 1357 
گروهي‌ به ‌نام «سازمان كماندويي مبارزه در راه قانون اساسي» با دفتر خبرگزاري آسوشيتدپرس تماس گرفته و هشدار مي‌دهد كه اگر آيت‌الله خميني قصد داشته‌باشد از پاريس به سمت تهران پرواز كند، هواپيماي حامل ايشان را منهدم خواهند كرد. در پي اين تهديد‌ها، امام خمينی(س) به نزديكان و همراهان خود فرمودند: «من بيعت خود را از شما برمي‌دارم، ما به طرف كار بزرگي مي‌رويم. شما هم جانتان را به خطر نندازيد»
ايران در انتظار امام خمينی(س) غرق سرور است. مردم تهران به شوق ورود امام، خيابان‌ها را آب و جارو مي‌كنند، خط‌های سفيد وسط خيابان تا كيلومتر‌ها تميز شده و مردم مسير حركت امام را پر از گل كرده‌اند. ساعت نه و بيست و هفت دقيقه صبح، امام وارد خاك ايران شد.


سيزدهم بهمن 1357
بختيار در واكنش به استقبال عمومي مردم از ورود امام، پي‌درپي با انجام مصاحبه و صحبت در مورد برنامه‌های آتی خويش سعی در عادی جلوه‌دادن اوضاع دارد. مردم امام، چشم و گوش به مدرسه‌ی علوی دوخته‌اند. جمعيت مشتاق به ديدار اما آنقدر زياد هستند كه كوچه‌های اطراف مدرسه‌ی علوی مملو از آدم شده است. مردم پارچه‌های دست‌نويسی روی ديوار‌ها نصب كرده‌اند كه روی‌شان نوشته‌شده: «زيارت قبول، با يك بار زيارت امام اين توفيق را به ديگران هم بدهيد»


چهاردهم بهمن 1357
در تمام كشور مردم به اعتصاب عمومي دست زده‌اند. كاركنان ادارات و وزارتخانه‌های مختلف، وزيران و مديران دولت را به محل كار خود راه نمی‌دهند. جواد شهرستانی، شهردار وقت تهران، به ديدار امام مي‌رود و استعفانامه‌اش را به ايشان تسليم مي‌كند و البته دوباره از سوی امام شهردار مي‌شود. بختيار از انتشار اين خبر و احتمال اين‌كه سرمشق ديگر زير دستانش قرار گيرد به شدت مي‌ترسد و طي يك مصاحبه شروع به ناسزاگويی به جواد شهرستانی مي‌كند و ساير كارمندان و مسئولان دولت خويش را تهديد مي‌كند. با همه‌ی اين‌ها شهردار تهران، تنها كسي نبود كه به مدرسه‌ی علوی(محل سكونت امام) روی آورد.


پانزدهم بهمن 1357
بختيار تمام پايگاه‌هايش را از دست داده و همچنان با انجام مصاحبه‌هاي مختلف سعي در به رخ كشيدن قدرت خود دارد. محورهاي مورد تاكيد و تهديد او در مصاحبه‌ها اين‌ها هستند:

- به آيت‌الله خميني اجازه تشكيل دولت موقت را نمي‌دهم.

- كساني را كه جنگ داخلي راه بيندازند اعدام مي‌كنم.

- تمام نظرات امام خميني را در لباس قانون تحقق مي‌بخشم.

امام در پاسخ تهديد‌هاي دولت فرمودند: «من بايد نصيحت كنم كه دولت غاصب كاري نكند كه مجبور شويم مردم را به جهاد دعوت كنيم. ما از ارتش مي‌خواهيم هر چه زودتر به ملت متصل شوند. آن‌ها فرزندان ما هستند. ما به آن‌ها محبت داريم…»
امام همچنين در سخنراني‌ها و ديدار‌هايشان با مردم اصول سياست‌هايشان را اين‌گونه بيان فرمودند: «تمام اتباع خارجي در ايران به صورت آزاد زندگي خواهند كرد. ما براي اقليت‌هاي مذهبي احترام قائل هستيم. نظر من راجع به راديو و تلويزيون و مطبوعات اين است كه در خدمت ملت باشند. دولت‌ها حق هيچ نظارت ندارند…»


شانزدهم بهمن 1357 
ده‌ها خبرنگار داخلی و خارجی، گروه‌های مختلف مردم و جمعی از نزديكان امام در سالن مدرسه‌ی علوی اجتماع كرده‌اند. آيت‌الله هاشمی رفسنجانی حكم نخست‌وزيری مهندس مهدی بازرگان را قرائت مي‌كند. در حالي كه مردم هر لحظه به پيروزی نزديكشان اميدوارتر می‌شوند، جمعي از تيمساران ارتش در حال فراهم كردن مقدمات اجرای طرحی با حمايت مستقيم آمريكا برای دستگيری امام و كشتن مردم هستند.
اعضای شورای انقلاب، آيت‌الله دكتر بهشتی، آيت‌الله مطهری و مهندس بازرگان با تماس‌های مداوم با فرماندهان ارتش سعی مي‌كنند ارتش را بدون خونريزی، متحد ملت كنند. مردم با گل و اشك و شعار به استقبال ارتشيان مي‌روند.


هفدهم بهمن 1357 
مردم در خيابان‌ها و در حمايت از دولت بازرگان تظاهرات مي‌كنند. شعارها عليه بختيار است، مردم بختيار را نمي‌خواهند. بختيار سعي دارد به مردم بفهماند در انجام وعده‌های خود كوشاست.
به همين منظور در جلسه‌ی مجلس حضور می‌يابد و نمايندگان در حضور بختيار طرح‌های انحلال ساواك و دستگيری نخست‌وزيران و وزيران دولت از سال 1341 تا آن سال كه متهم به سوء استفاده از قدرت بودند را تصويب مي‌كنند.


هجدهم بهمن 1357
امام خميني فرمان داده‌اند نام اشخاصي كه به نوعي به كشور و مردم خيانت كرده‌اند افشا شود. با تلاش مردم و متخصصين، فرستنده‌اي سيار در مدرسه‌ي علوي راه‌اندازي مي‌شود. اينجا تهران، كانال انقلاب!


نوزدهم بهمن 1357
بختيار دستور تيراندازی به سمت مردم را می‌دهد. در بعضي از نقاط كشور به سمت مردم تيراندازی مي‌شود. عده‌ي زيادي از همافران و افراد نيروي هوايي، با لباس‌های نظامي و در ميان شادی و حيرت مردم به اقامت‌گاه امام رفتند. امام خمينی در اين ديدار، خطاب به همافران فرمودند:
«همان‌طور كه گفتيد تا حالا در اطاعت طاغوت بوديد، حال به قرآن پيوستيد. قرآن حافظ شماست. اميدوارم با كمك شما بتوانيم در اينجا حكومت اسلامی را برقرار كنيم.»


بيستم بهمن 1357
پس از خبر ساعت 20، تصاويري از دوران اقامت امام خميني در پاريس از شبكه سراسري تلويزيون پخش شد. هم‌زمان با پخش تصوير امام خمينی، همافران نيروی هوايي در پادگان، فرياد «الله‌اكبر» سر دادند. شعار همافران در حمايت از امام خميني باعث خشم افسران و كاركنان ضد اطلاعات نيروي هوايي شد. اخطارهاي تند آنان به همافران، به درگيري و تيراندازي و ورود گارد شاهنشاهي منجر شد. با بالا گرفتن درگيری، مردم براي كمك به همافران ارتش وارد پادگان شدند اما لوله‌ی مسلسل گارد شاه به سمت مردم چرخيد و آن‌ها را هدف گلوله قرار داد. درگيری تا صبح ادامه داشت…

 


بيست و يكم بهمن 1357 بازگشت به بالای صفحه
ساعت 10 صبح اسلحه‌خانه‌ی نيروی هوايی به همت مردم و كمك همافران فتح شد.
ساعاتي بعد كلانتري‌هاي 9، 10، 11، 12، 16، 26 و كلانتري نارمك به دست مردم افتاد.
مردم تانك‌ها و نفربرها را به خيابان‌ها آوردند و به يكديگر روحيه مي‌دهند. فرمانداري نظامي كه دست‌پاچه شده‌است، در آخرين اعلاميه‌اش كه بارها از راديو پخش شد، ساعت منع عبور و مرور را چهار و نيم عصر اعلام كرد.
امام خميني در پاسخ به دستور فرمانداری پيامی به اين شرح صادر فرمودند: «اعلاميه‌ امروز حكومت نظامي، خدعه و خلاف شرع است؛ مردم به هيچ وجه به آن اعتنا نكنند، برادران و خواهران عزيزم، هراسی به خود راه ندهيد كه به خواست خداوند تعالی، حق پيروز است.»
مردم خيابان‌ها را ترك نكردند.


بيست و دوم بهمن 1357
تهران و اغلب شهرستان ها همچنان صحنه جنگ خونين مردم و نيروهای مسلح بود. از غروب روز بيستم، کسي خيابان‌ها را ترک نکرده بود. درحاليکه حملات مردم مسلح به تمام مراکز قدرت رژيم شديدتر مي شد خبر رسيد که ستاد ژاندارمری واقع در ميدان بيست وچهار اسفند (انقلاب) به دست افراد نيروی هوايی، دريايی و مردم افتاده است. پس از ساعتها زد و خورد، پادگان عشرت آباد به تصرف مردم در آمد و بر اثر حملات مردم به تسليحات ارتش،کارخانه‌ها و انبارهای اسلحه به دست مردم افتاد. سرانجام درحالي که همه خيابان‌ها شاهد حضور جوانان مسلح بود، در ساعت 30/10 دقيقه صبح، شوراي عالي ارتش با شرکت رئيس ستاد، وزير جنگ واکثر فرماندهان تشکيل جلسه داد و پس از مذاکرات بسيار، طي اعلاميه‌ای بي طرفی ارتش را اعلام کرد:
«با توجه به تحولات اخير کشور، شوراي عالي ارتش در ساعت ده و نيم امروز بيست و دوم بهمن سال هزار و سيصد و پنجاه و هفت، به اتفاق آراء تصميم گرفته شد که براي جلوگيري از هرج ومرج و خونريزي بيشتر، بي طرفي خود را در مناقشات سياسي فعلي اعلام و به يگان‌هاي نظامي دستور داده شد به پادگان‌هاي خود مراجعت نمايند. ارتش ايران همواره پشتيبان ملت شريف و نجيب و وطن پرست ايران بوده و خواهد بود و از خواسته های ملت شريف با تمام قدرت پشتيباني مي نمايد.»
اين اعلاميه زماني از راديو پخش شد که شهر پر بود ازمردم مسلحي که سوار برخودروهاي نظامي بودند. همچنين کاخ گلستان، مرکز راديو ايران و ژاندارمري کل کشور در دست مردم بود. شهرباني کل کشور، دانشکده افسري، دانشکده پليس و دبيرستان نظام نيز به دست نيروهاي مردمي فتح شد. مردم، زندان کميته [کميته‌ي مشترک ضدخرابکاري] را که مرکز بازجويي و شکنجه متهمان سياسي بود، به تصرف درآوردند و زندانيان را آزاد کردند. تا غروب اين روز، تمام کلانتري ها، پادگان‌ها، پاسگاه ها و مراکز نظامي به دست مردم افتاد، زندان قصر، زندان جمشيديه نيز تصرف شد و زندانيان آن‌ها فرار کردند، اما توسط مردم دستگير شده و به مدرسه رفاه – محل شوراي انقلاب – برده شدند. فرمانداري نظامي آخرين اطلاعيه خود را صادر کرد. به موجب اين اطلاعيه از نظاميان خواسته شد براي اجراي تصميم شوراي عالي ارتش به پادگان‌هاي خود برگردند. درحالي که مردم به سوي کاخ نخست وزيري در حرکت بودند، بختيار که پس از فرار نظاميان با تعداد کمي محافظ تنها مانده بود ناهار خود را نيمه تمام رها کرد و از در پشتي ساختمان نخست وزيري گريخت. سپهبد رحيمي (فرماندار نظامي تهران و رئيس شهرباني) به دست مردم اسير شد و سرلشكر ناجي (فرمانده گارد جاويدان) در حوالي ميدان فوزيه امام حسين (ع) در جريان زد و خورد به ضرب گلوله اي کشته شد. اميرعباس هويدا نخست وزير اسبق، نيز خود را به شوراي انقلاب تسليم کرد. راديو و تلويزيون نظامي به تصرف مردم در آمد. در آخرين لحظه‌ها گوينده راديو پيامي را که از سوي آيت الله طالقاني رسيده بود، خواند و سپس برنامه قطع شد. در آن پيام ازکارکنان اعتصابي راديو و تلويزيون خواسته شده بود تا به سرکار خود بازگردند. پس از سکوتي نسبتا طولاني، راديو دوباره آغاز به کار کرد. صداي گوينده‌ از شدت هيجان مي لرزيد:
«توجه توجه … اين صداي انقلاب ملت ايران است…»


فرياد شادي از تمام خاک ايران برخاست، آخرين سلسله‌ي پادشاهي ايران، سرانجام سقوط کرد…

منبع:.roshd.ir

 

 نظر دهید »

دهه فجراز دیدگاه اندیشمندان غربی

13 بهمن 1395 توسط لیریائی

 

 منبع : .google.com

 

 نظر دهید »

دهه فجر

13 بهمن 1395 توسط لیریائی

 

 

 

 دهه فجر ،‌ سرآغاز طلوع اسلام،‌ خاستگاه ارزشهای اسلامی، مقطع رهایی ملت ایران و بخشی از تاریخ ماست كه گذشته را از آینده جدا ساخته است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت و این دهه در تاریخ ایران نقطه ای تعیین كننده و بی مانند بشمارمیرود. تا قبل از انقلاب اسلامی،‌ در ایران نظام اسلامی وجودنداشت و رابطه پادشاهان با مردم رابطه ی «غالب و مغلوب» و« سلطان و رعیت » بود وپادشاهان احساس می‌كردند كه فاتحینی هستند كه بر مردم غلبه یافته اند و حضرت امام رضوان الله تعالی علیه این سلسله معیوب را قطع كردند و نقطه ی عطفی در تاریخ ایران بوجودآوردند و شمشیر اسلام مردم را علیه دشمنان اسلام،‌ مردم و استعمارگران به كار گرفتند. دهه انقلاب از رشحات اسلام است و آئینه ای است كه خورشید اسلام در او درخشید و این دهه باید با عظمت هرچه تمامتر برگزارشود. این مراسم را با هیجانهای عاطفی صحیح باید با طراوت و تازه كرد. در مذهب ما،‌ احساسات،‌ گریه و شادی، حب و بغض و عشق و نفرت جایگاه والایی دارد. از این رو جشنهای دهه فجر می بایستی همچون مراسم و اعیاد مذهبی گرامی داشته شود و مردمی باشد. باید كلیه مساجد فعال شوند و مردم با حضور در مساجد خاطره ی فراموش نشدنی حضرت امام و پیروزی انقلاب اسلامی را جشن بگیرند. صداوسیما باید فیلمها و سریالهای تلویزیونی و برنامه هایی بمناسبت دهه فجر تهیه كند كه یادآور خاطره های خوش انقلاب باشد و حضور همه جانبه ی مردم و حل شدن آنان را در دوران انقلاب نشان دهد.

 

منبع :tebyan.net

 نظر دهید »

بازخوانی خاطرات دهه فجر

12 بهمن 1395 توسط لیریائی

با گشوده شدن در خروجی هواپیما، همراهان امام در برابر چشمان منتظر و مشتاق استقبال كنندگان از هواپیما خارج می شدند. به دنبال خروج خبرنگاران، نزدیكان و اعضای خانواده ی آنها ، آیت الله مطهری و آیت الله پسندیده به داخل هواپیما رفتند و در راس ساعت 9:37 دقیقه ی صبح ، امام در حالی كه دستشان در دست خلبان فرانسوی بود و در حلقه ی گروهی از استقبال كنندگان چون آیت الله مطهری قرار داشت در پله ی بالای هواپیما ظاهر شد. با ورود امام به سالن فرودگاه فریاد الله اكبر سالن فرودگاه را به لرزه درآورد. هجوم خبرنگاران برای فیلم برداری و تهیه خبر بیش از حد تصور بود و كسی نمی توانست جلوی آن را بگیرد. بالاخره از مردم تقاضا شد بر روی زمین بنشینند تا چهره ی امام دیده شود . قرآن تلاوت شد و سپس دسته سرود خوانان سرود «ای امام» را سردادند. سردسته این گروه آقای اكبری بود و در طبقه دوم سالن سرود خود را اجرا كردند و فضای سالن را تحت تاثیر قرار دادند:« خمینی ای امام، ای مجاهد ، ای مظهر شرف، ای گذشته زجان در ره هدف…» پس از آن آقای نصرالله شاد نوش كه دانشجو بود و قرائت پیام خوشامدگویی ملت به امام را بر عهده داشت، به قرائت پیام پرداخت. سپس امام به ایراد سخنرانی پرداخت در این سخنرانی ایشان از طبقات مختلف از جمله روحانیون، دانشجویان، بازرگانان، اساتید دانشگاهها، قضات و وكلای دادگستری ، كارمندان و كارگران، دهقانان و …ملت تشكر نمودند و خیانتهای محمدرضا شاه را متذكر شدند.

 

 


امام از فرودگاه تا بهشت زهرا
كمیته استقبال از امام اعلام كرده بود كه بعد از بیانات امام در سالن فرودگاه استقبال كنندگان به امام معرفی خواهند شد و سپس گزارش كمیته نفت و كمیته اعتصابات   نیز به محضر امام ارائه خواهد شد ولی هجوم مردم به سالن فرودگاه و انتظار مردم در بیرون از فرودگاه در عمل این برنامه ها را به هم ریخت و كمیته استقبال از امام مجبور شد ایشان را هر چه زودتر به بیرون از فرودگاه منتقل كند. كمیته استقبال از امام از بدو تشكیل ، تمام موارد را برنامه ریزی كرده بود و ماشین ویژه ای را برای این امر تدارك دیده بود. طبق تصمیم آنان ، محسن رفیق دوست از اعضای موتلفه اسلامی كه تازه از زندان آزاد شده بود رانندگی ماشین حامل امام را برعهده گرفت. وی نیز ماشین بلیزری را كه فردی به نام حاج علی مجمع الصنایع از بازاریان تهران تعلق داشت به عنوان ماشین حامل امام از فرودگاه تا بهشت زهرا انتخاب كرد. برای امنیت بیشتر مقرر شد تا این ماشین ضد گلوله شود تا احیانا اگر خطری متوجه شود كارگر نباشد. رفیق دوست این كار را انجام داد . كمیته استقبال از امام از پیش مقرر كرده بود تا آقایان آیت الله مطهری و مهندس هاشم صباغیان برای هماهنگی بیشتر مراسم استقبال در بلیزر همراه امام خمینی ورفیق دوست باشند. بنابراین صباغیان در صندلی عقب بلیزر نشست ولی امام كه در این زمینه محذوریتی داشت و نمی خواست به جز خودشان، حاج احمد آقا و راننده (رفیق دوست) كسی در آن ماشین باشد از آقای صباغیان خواستند كه از ماشین پیاده شوند .پس از آن امام در صندلی جلوی ماشین و سید احمد آقا در صندلی عقب نشستند و ماشین به سمت بهشت زهرا به راه افتاد. اعضای تیم های حفاظت كمیته استقبال از امام نیز به سرپرستی محمد بروجردی در مسیرها استقرار پیدا كردند و كنترل مسیرها را بر عهده داشتند. در بیرون از فرودگاه تا بهشت زهرا جمعیت زیادی منتظر ورود امام بودند و پیش بینی می شد به محض روئیت امام به سوی ماشین ایشان هجوم آورند. به همین دلیل چند ماشین دیگر پشت سر ماشین امام در حركت بودند كه حامل روحانیون و اعضای كمیته استقبال از امام بودند تا در صورت بروز هر گونه مشكلی به سرعت وارد عمل شوند .ولی ازدحام جمعیت در مسیرها به حدی بود كه در عمل هرگونه كنترلی از اعضای كمیته استقبال از امام بر جمعیت و مسیر حركت سلب می كرد. ماشین حامل امام به محض اینكه از فرودگاه خارج شد انبوهی از مردم آن را احاطه كردند آنان در حالی كه با دیدن امام هیجان زده بودند  و شعارهایی در خوش آمد گویی امام سر می دادند ، به ماموران حفاظتی اعتنایی نمی كردند و اخطارهای آنان نیز بی اثر بود.  بدین ترتیب در عمل كارها از دست تیم حفاظت خارج شد. آنان موتورهایی را تدارك دیده بودند تا در طول مسیر حركت امام از نزدیك شدن افراد به ماشین جلوگیری كنند. این موتورها در ازدحام و هجوم جمعیت گم شدند و نتوانستند كارآیی مناسبی داشته باشند و این مردم بودند كه هدایت مسیرها را بر عهده داشتند. اكبر براتی از اعضای تیم حفاظت از امام در این زمینه می گوید:« بلیزر وارد خیابان شد. انبوه جمعیت دور تا دور ماشین را گرفتند. فقط می دانم یك لحظه بلیزر از زمین بلند شد . باور كردنی نبود . به خود گفتم خدایا به فریاد برس. دیگر حركت ماشینها در اختیار خودمان نبود. این مردم بودند كه آن را جلو بردند. به دوستانی كه همراه من بودند گفتم بچه ها اسكورت بی اسكورت.  در این جمعیت اسكورت معنی نمی دهد ».

ازدحام جمعیت در مسیرهای ورود امام آن قدر زیاد بود كه ماشین حامل امام مجبور بود تغییر مسیر دهد. از جمله مسیرهای پیش بینی شده میدان انقلاب بود كه با توجه به این كه از قبل اعلام شده بود امام در دانشگاه تهران حضور می یابد و پایان تحصن روحانیون را اعلام می كند جمعیت زیادی به امید دیدار امام در دانشگاه و میدان انقلاب تجمع كرده بودند. این ازدحام باعث شد تا ماشین حامل امام مدتی زیادی در میدان انقلاب متوقف و در نهایت مجبور به تغییر مسیر شود. این تغییر مسیر باعث شد تا ماشین های اسكورت كمیته استقبال كه با فاصله زیادی حركت می كردند و از ماشین امام دور افتاده بودند بلیزر را گم كنند. اكبر براتی كه در یكی از ماشین های اسكورت امام بود می گوید: «از میدان انقلاب تا ورود ماشین به بهشت زهرا ما هیچ اطلاعی از ماشین بلیزر حامل امام نداشتیم. »

به این ترتیب ماشین حامل امام از طریق خیابان امیریه وارد خیابان ولی عصر شد و سپس از میدان راه آهن به خیابان شهید رجایی فعلی رسید و از طریق راهی بهشت زهرا شد.هر لحظه كه ماشین حامل امام به بهشت زهرا نزدیكتر می شد، بر ازدحام جمعیت افزوده می شد . آنان در حالی كه از دیدن امام به شدت هیجان زده شده بود به سوی ماشین هجوم می آوردند و به ابزار احساسات می پرداختند امام نیز به ابزار احساسات آنان پاسخ می داد و در حالی كه لبخند می زد برای مردم دست تكان می داد و این كار هیجان مردم را دوچندان می كرد. امام در میان این استقبال بی نظیر وارد بهشت زهرا شد.  ماشین حامل امام در وردی بهشت زهرا خاموش شد و دیگر روشن نشد . هلی كوپتر كه قرار بود امام را به قطعه هفده بهشت زهرا ببرد ، در صد متری ماشین قرار گرفته بود. و امام باید به آن هلی كوپتر منتقل می شد امابه دلیل فشار امكان پیاده شدن امام از ماشین نبود. بنابراین چند تن از جوانان یا علی گویان ماشین را بلند كردند و در حالی كه امام نیز داخل ماشین بود تا نزدیكی هلی كوپتر بردند .

قاسم امانی فرزند شهید صادق امانی به عنوان نماینده خانواده های شهدای انقلاب اسلامی برنامه ای اجرا كرد و به امام خوشامد گفت و سپس حضرت امام به ایراد سخن پرداخت:

«بسم الله الرحمن الرحیم ما در این مدت مصیبت ها دیده ایم، مصیبت های بسیار بزرگ و بعضی پیروزها حاصل شد كه البته آن هم بزرگ بوده، مصیبت های زن های جوان مرده، مردهای اولاد از دست داده، طفل های پدر از دست داده. من وقتی چشمم به بعضی از اینها كه اولاد خودشان را از دست داده اند می افتد، سنگینی در دوشم پیدا می شود كه نمی توانم تاب بیاورم.

من نمی توانم از عهده این خسارات كه بر ملت ما وارد شده است برآیم، من نمی توانم تشكر از این ملت بكنم كه همه چیز خودش را در راه خدا داد، خدای تبارك و تعالی باید به آنها اجر عنایت فرماید… ملت ما چه می گفتند كه مستحق این عقوبات شدند ملت ما یك مطلبش این بود كه این سلطنت پهلوی از اول كه پایه گذاری شد برخلاف قوانین بود. … ما فرض می كنیم كه این سلطنت پهلوی، اول كه تاسیس شد به اختیار مردم بود و مجلس موسسان را هم به اختیار مردم تاسیس كردند و این اسباب این می شود كه - بر فرض اینكه این امر باطل، صحیح باشد- فقط رضاخان سلطان باشد، آن هم بر آن اشخاصی كه در آن زمان بودند و اما محمد رضا سلطان باشد بر این جمعیتی كه الان بیشتر شان، بلكه الا بعض قلیلی از آنها ادارك آنوقت را نكرده اند، چه حقی داشتند ملت در آن زمان، سرنوشت ما را در این زمان معین كنند؛ بنابر این سلطنت محمدرضا اولا كه چون سلطنت پدرش خلاف قانون بود و با زور و با سرنیزه تاسیس شده بود مجلس، غیر قانونی است، پس سلطنت محمدرضا هم غیر قانونی است و اگر چنانچه سلطنت رضاشاه فرض بكنیم كه قانونی بوده، چه حقی آنها داشتند كه برای ما سرنوشت معین كنند هر كسی سرنوشتش با خودش است، مگر پدرهای ما ولی ما هستند؟ مگر آن اشخاصی كه درصد سال پیش از این، هشتاد سال پیش از این بودند، می توانند سرنوشت یك ملتی را كه بعدها وجود پیدا كنند، آنها تعیین بكنند؟ این هم یك دلیل كه سلطنت محمدرضا سلطنت قانونی نیست.
علاوه بر این، این سلطنتی كه در آنوقت درست كرده بودند و مجلس موسسان هم ما فرض كنیم كه صحیح بوده است، این ملتی كه سرنوشت خودش با خودش باید باشد، در این زمان می گوید كه ما نمی خواهیم این سلطان را. وقتی كه اینها رای دادند به اینكه ما سلطنت رضاشاه را، سلطنت محمدرضاشاه را، رژیم سلطنتی را نمی خواهیم، سرنوشت اینها با خودشان است. این هم یك راه است از برای اینكه سلطنت او باطل است. حالا می آئیم سراغ دولت هائی كه ناشی شده از سلطنت محمدرضا و مجلس هائی كه ما داریم… اكثر این مردم می شناسند این افرادی را كه به عنوان مجلس و به عنوان وكیل مجلس سنا یا مجلس شورا در مجلس هستند؟ یا این هم با زور تعیین شده بدون اطلاع مردم. مجلسی كه بدون اطلاع مردم است و بدون رضایت مردم است، این مجلس، مجلس غیرقانونی است.
و اما دولتی كه ناشی می شود از یك شاهی كه خودش و پدرش غیر قانونی است، خودش علاوه بر او غیرقانونی است، وكلائی كه تعیین كرده است غیرقانونی است، دولتی كه از همچو مجلسی و همچو سلطانی انشا بشود، این دولت غیرقانونی است. .. ما اعلام می كنیم كه دولتی كه به اسم دولت قانونی خودش را معرفی می كند، حتی خودش قبول ندارد كه قانونی است، خودش تا چند سال پیش از این، تا آنوقتی كه دستش نیامده بود این وزارت، قبول داشت كه غیرقانونی است، حالا چه شده است كه می گوید من قانونی هستم این مجلس غیرقانونی است، از خود وكلا بپرسید كه آیا شما را ملت تعیین كرده است هر كدام ادعا كردند كه ملت تعیین كرده است، ما دستشان را می دهیم دست یك نفر آدم ببرد او را در حوزه انتخابیه اش، در حوزه انتخابیه اش از مردم سوال می كنیم كه این آقا آیا وكیل شما هست، شما او را تعیین كردید حتما بدانید كه جواب آنها نفی است. بنابر این آیا یك ملتی كه فریاد می كند كه ما این دولت مان، این شاه مان، این مجلس مان برخلاف قوانین است و حق شرعی و حق قانونی و حق بشری ما این است كه سرنوشت مان دست خودمان باشد، آیا حق این ملت این است كه یك قبرستان شهید برای ما درست بكنند، در تهران، یك قبرستان هم در جاهای دیگر من باید عرض كنم كه محمد رضای پهلوی، این خائن خبیث برای ما رفت، فرار كرد و همه چیز ما را به باد داد. مملكت ما را خراب كرد، قبرستان های ما را آباد كرد. مملكت ما را از ناحیه اقتصاد خراب كرد. تمام اقتصاد ما الان خراب است و از هم ریخته است كه اگر چنانچه بخواهیم ما این اقتصاد را به حال اول برگردانیم، سال های طولانی با همت همه مردم، نه یك دولت این كار را می تواند بكند و نه یك قشر از اقشار مردم این كار را می توانند بكنند، تا تمام مردم دست به دست هم ندهند نمی توانند این به هم ریختگی اقتصاد را از بین ببرند.

شما ملاحظه كنید، به اسم اینكه ما می خواهیم زراعت را، دهقان ها را دهقان كنیم، تا حالا رعیت بودند و ما می خواهیم حالا دهقانشان كنیم، اصلاحات ارضی درست كردند، اصلاحات ارضی شان بعد از این مدت طولانی به اینجا منتهی شد كه بكلی دهقانی از بین رفت، بكلی زراعت ما از بین رفت و الان شما در همه چیز محتاجید به خارج؛ یعنی محمدرضا این كار را كرد تا بازار درست كند از برای آمریكا و ما محتاج به او باشیم در اینكه گندم از او بیاوریم، برنج از او بیاوریم، همه چیز را، تخم مرغ از او بیاوریم یا از اسرائیل كه دست نشانده آمریكاست بیاوریم. بنابراین كارهائی كه این آدم كرده به عنوان اصلاح، این كارها خودش افساد بوده است. قضیه اصلاحات ارضی یك لطمه ای بر مملكت ما وارد كرده است كه تا شاید بیست سال دیگر ما نتوانیم این را جبرانش بكنیم مگر همه ملت دست به هم بدهند و كمك كنند تا سال بگذرد و جبران بشود این معنا. فرهنگ ما را یك فرهنگ عقب نگه داشته درست كرده است، فرهنگ ما را این عقب نگه داشته به طوری كه جوان های ما تحصیلاتشان در اینجا تحصیلات تام و تمام نیست و باید بعد از اینكه یك مدتی در اینجا یك نیمه تحصیلی كردند آن هم با این مصیبت ها، آن هم با این چیزها، باید بروند در خارج تحصیل بكنند. ما پنجاه سال است، بیشتر از پنجاه سال است دانشگاه داریم و قریب سی و چند سال است كه این دانشگاه را داریم لكن چون خیانت شده است به ما، از این جهت رشد نكرده، رشد انسانی ندارد، تمام انسان ها و نیروی انسانی ما را از بین برده است این آدم.

این آدم به واسطه نوكری كه داشته، مراكز فحشا درست كرده، تلویزیونش مركز فحشاست، رادیویش بسیاریش فحشاست، مراكزی كه اجازه دادند برای اینكه باز باشد، مراكز فحشاست، اینها دست به دست هم دادند. در تهران مركز مشروب فروشی بیشتر از كتابفروشی است، مراكز فساد دیگر الی ماشائالله است. برای چه سینمای ما مركز فحشاست. ما با سینما مخالف نیستیم ما با مركز فحشا مخالفیم. ما با رادیو مخالف نیستیم ما با فحشا مخالفیم. ما با تلویزیون مخالف نیستیم ما با آن چیزی كه در خدمت اجانب برای عقب نگه داشتن جوانان ما و از دست دادن نیروی انسانی ماست، با آن مخالف هستیم. ما كی مخالفت كردیم با تجدد، با مراتب تجدد مظاهر تجدد وقتی كه از اروپا پایش را در شرق گذاشت خصوصا در ایران، مركز چیزی كه باید از آن استفاده تمدن بكنند ما را به توحش كشانده است. سینما یكی از مظاهر تمدن است كه باید در خدمت این مردم، در خدمت تربیت این مردم باشد و شما می دانید كه جوان های ما را اینها به تباهی كشیده اند و همین طور سایر این جاها. ما با اینها در این جهات مخالف هستیم.

اینها به همه معنا خیانت كرده اند به مملكت ما. و اما نفت ما، تمام نفت ما را به غیر دادند، به آمریكا و غیر از آمریكا دادند، آنی كه به آمریكا دادند عوض چه گرفتند عوض، اسلحه برای پایگاه درست كردن برای آقای آمریكا. ما، هم نفت دادیم و هم پایگاه برای آنها درست كردیم. آمریكا با این حیله كه این مرد هم دخالت داشت، با این حیله نفت را از ما برد و برای خودش در عوض پایگاه درست كرد یعنی اسلحه آورده اینجا كه ارتش ما نمی تواند این اسلحه را استعمال بكند، باید مستشارهای آنها باشند، باید كارشناس های آنها باشند. این هم از ناحیه نفت كه این نفت ما را اگر چند سال دیگر خدای نخواسته این عمر پیدا كرده بود، عمر سلطنتی پیدا كرده بود، مخازن نفت ما را تمام كرده بود، زراعت مان را هم كه تمام كرده، این ملت بكلی ساقط شده بود و باید عملگی كند برای اغیار. ما كه فریاد می كنیم از دست این، برای این است. خون های جوان های ما برای این جهات ریخته شده، برای اینكه آزادی می خواهیم ما. ما پنجاه سال است كه در اختناق بسر بردیم، نه مطبوعات داشتیم، نه رادیوی صحیح داشتیم، نه تلویزیون صحیح داشتیم، نه خطیب توانست حرف بزند، نه اهل منبر می توانستند حرف بزنند، نه امام جماعت می توانست آزاد كار خودش را ادامه بدهد، نه هیچ یك از اقشار ملت كارشان را می توانستند ادامه بدهند و در زمان ایشان هم همین اختناق به طریق بالاتر باقی است و باقی بود … .

ما می گوئیم كه خود آن آدم، دولت آن آدم، مجلس آن آدم، تمام اینها غیر قانونی است واگر ادامه به این بدهند اینها مجرمند و باید محاكمه بشوند و ما آنها را محاكمه می كنیم. من دولت تعیین می كنم، من تو دهن این دولت می زنم، من دولت تعیین می كنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می كنم، من به واسطه اینكه ملت مرا قبول دارد (تكبیر حضار) این آقا كه خودش هم خودش را قبول ندارد، رفقایش هم قبولش ندارند، ملت هم قبولش ندارد، ارتش هم قبولش ندارد، فقط آمریكا از این پشتیبانی كرده و فرستاده به ارتش دستور داده كه از او پشتیبانی بكنید، انگلیس هم از این پشتیبانی كرده و گفته است كه باید از این پشتیبانی بكنید. یك نفر آدمی كه نه ملت قبولش دارد نه هیچ یك از طبقات ملت از هر جا بگوئید قبولش ندارند، بله چند تا از اشرار را دارند كه می آورند توی خیابان ها، از خودشان هست این اشرار، فریاد هم می كنند، از این حرف ها هم می زنند لكن ملت این است، این ملت است (اشاره به حضار).

می گوید كه در یك مملكت كه دو تا دولت نمی شود. خوب واضح است این، یك مملكت دو تا دولت ندارد لكن دولت غیرقانونی باید برود، تو غیرقانونی هستی، دولتی كه ما می گوئیم، دولتی است كه متكی به آرای ملت است، متكی به حكم خداست، تو باید یا خدا را انكار كنی یا ملت را. باید سرجایش بنشیند این آدم و یا اینكه به امر آمریكا و اینها وادار كند یك دسته ای از اشرار را این ملت را قتل عام كند. ما تا هستیم نمی گذاریم اینها سلطه پیدا كنند، ما نمی گذاریم دوباره اعاده بشود آن حیثیت سابق و آن ظلم های سابق، ما نخواهیم گذشت كه محمدرضا برگردد، اینها می خواهند او را برگردانند، بیدار باشید. ای مردم! بیدار باشید، نقشه دارند می كشند، ستاد درست كرده مردیكه در آن جائی كه هست، روابط دارند درست می كنند، می خواهند دوباره ما را برگردانند به آن عهدی كه همه چیزمان اختناق در اختناق باشد و همه هستی ما به كام آمریكا برود. ما نخواهیم گذاشت، تا جان داریم نخواهیم گذاشت و من از خدای تبارك و تعالی سلامت همه شما را خواستار هستم و من عرض می كنم بر همه ما واجب است كه این نهضت را ادامه بدهیم تا آنوقتی كه اینها ساقط بشوند و ما به واسطه آرای مردم، مجلس سنا درست بكنیم و دولت اول را، دولت دائمی را (مقصود من از مجلس سنا مجلس موسسان بود، نه مجلس سنا. مجلس سنا اصلش یك حرف مزخرفی است، همیشه بوده.) تعیین بكنیم.
و من باید یك نصحیت به ارتش بكنم و یك تشكر از یكی از اركان ارتش، یك قشرهائی از ارتش. اما آن نصحیتی كه می كنم این است كه ما می خواهیم كه شما مستقل باشید، ماها داریم زحمت می كشیم، ماها خون دادیم، ماها جوان دادیم، ماها حیثیت و آبرو دادیم، مشایخ ما حبس رفتند، زجر كشیدند، می خواهیم كه ارتش ما مستقل باشد. آقای ارتشبد! شما نمی خواهید شما نمی خواهید مستقل باشید آقای سرلشكر! شما نمی خواهید مستقل باشید، شما می خواهید نوكر باشید من به شما نصحیت می كنم كه بیائید در آغوش ملت، همان كه ملت می گوید بگوئید، ما باید مستقل باشیم، ملت می گوید ارتش باید مستقل باشد، ارتش نباید زیر فرمان مستشارهای آمریكا و اجنبی باشد، شما هم بیائید، ما برای خاطر شما این حرف را می زنیم، شما هم بیائید برای خاطر خودتان این حرف را بزنید، بگوئید (ما می خواهیم مستقل باشیم، ما نمی خواهیم این مستشارها باشند.) ما كه این حرف را می زنیم كه ارتش باید مستقل باشد، جزای ما این است كه بریزید توی خیابان خون جوان های ما را بریزید كه چرا می گوئید من باید مستقل باشم ما می خواهیم تو آقا باشی.

و اما تشكر می كنم از این قشرهائی كه متصل شدند به ملت، اینها آبروی خودشان را، آبروی كشورشان را، آبروی ملت شان را اینها حفظ كردند. این درجه دارها، همافرها، افسرهای نیروی هوائی، اینها همه مورد تشكر و تمجید ما هستند و همین طور آنهائی كه در اصفهان و در همدان و در سایر جاها، اینها تكلیف شرعی، ملی، كشوری خودشان را دانستند و به ملت ملحق شدند و پشتیبانی از نهضت اسلامی ملت را كردند ما از آنها تشكر می كنیم و به اینهائی كه متصل نشدند می گوئیم كه متصل بشوید به اینها، اسلام برای شما بهتر از كفر است، ملت برای شما بهتر از اجنبی است. ما برای شما می گوئیم این مطلب را، شما هم برای خودتان این كار را بكنید، رها بكنید این را، خیال نكنید كه اگر رها كردید ما می آئیم شما را به دار می زنیم. این چیزهائی است كه شماها یا كسان دیگر درست كرده اند والا این همافرها و این درجه دارها و این افسرها كه آمدند و متصل شدند، ما با كمال عزت و سعادت آنها را حفظ می كنیم و ما می خواهیم كه مملكت، مملكت قوی باشد، ما می خواهیم كه مملكت دارای یك نظام قدرتمند باشد، ما نمی خواهیم نظام را به هم بزنیم، ما می خواهیم نظام محفوظ باشد لكن نظام ناشی از ملت در خدمت ملت، نه نظامی كه دیگران سرپرستی اش را بكنند و دیگران فرمان به آن بدهند.

 منبع : aviny.com

 

 نظر دهید »

علی امام من است و منم غلام علی

27 دی 1395 توسط لیریائی

شرح حال قنبر غلام امیر المومنین علی علیه السلام

راویان اخبار و ناقلان آثار چنین روایت کرده اند که در حبشه پادشاهی بود که نام او اشکبوس بود و از برادرش پسر مانده بود که بسیار سخی و جوانمرد بود و چهل مصاف کرده بود. با عمّ خود گفت که دخترت را به من ده. چراکه بر دختر او عاشق بود. اشکبوس گفت: یا فتّاح! هیچ بی شیربها دختر به شوهر ندهند. فتّاح گفت: ای عمّ! ملک و مال و خزینه ی پدرم در دست توست و این همه شیربهای دختر توست. اشکبوس گفت: من از او مال نمی طلبم، بلکه مرا مطلب دیگر هست. فتّاح پرسید که آن مطلب چیست؟ اشکبوس گفت: امروز به ضرب دست تو کس نیست و تو به اندک لشکر، چهل نوبت، صد هزار مردم را شکست دادی. الحال علی بن ابی طالب دشمن من است. گر او را به من بیاوری، من دختر را تسلیم تو نمایم.
فتّاح چون بر دختر اشکبوس مایل بود قبول این معنی نمود و گفت: پسر خود را که فضل نام دارد با شصت هزار مرد آراسته همراه من کن. پس اشکبوس چنان کرده، روی به راه نهادند [و] منزل به منزل قطع می کردند تا در مدّت سه ماه به مدینه رسیدند. وقت طلوع آفتاب بود که در یک فرسخی مدینه فرود آمدند و خیمه زدند. پس فتّاح از عشق دختر اشکبوس برخاست. با او غلام و فضل [و] نیز ده کس از زبردستان لشکر برداشت. مطلب فتّاح و فضل آن بود که به مدینه درآیند و علی را ببیند که چگونه مردی است.
القصّه فتّاح با فضل و آن دوازده کس سوار شدند و می راندند. اما امیرالمؤمنین (علیه السلام) به دروازة مدینه بیرون آمده که نخلستان را سیراب گرداند. چون چشم فتّاح بر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) افتاد، پشمینه پوشی را دید که از صلابت وی زمین و زمان در لرزه بود. فتّاح با فضل گفت: ای برادر بیا تا از این پشمینه پوش احوال علی را بپرسم. فتّاح بانگ بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) زد که ای جوانمرد! بیا تا از تو احوالی پند پرسم.
چون شاه ولایت را چشم بر فتّاح افتاد، سه نوبت گفت: صدق رسول الله. پس پیش رفت و گفت: چه می پرسی؟ فتّاح گفت: می خواهم بدانم که تو چه کسی و از کجایی و چه نام داری؟ حضرت فرمود که ای جوانمرد! من عبدالله نام دارم. فتّاح گفت: ای عبدالله! همه اهل مدینه را [می]شناسی؟ حضرت فرمود: بلی. فتّاح گفت: علی را می شناسی؟ حضرت فرمود که علی را از من بهتر کس نمی شناسد. فتّاح گفت: علی در مدینه است یا به جایی رفته است؟ حضرت فرمود که در مدینه در مسجد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) می باشد. تو با وی چه مهم داری؟ فتّاح گفت: من از راه دور آمده ام که سر علی را از بدن جدا کنم [و] به دیار حبشه برم.
حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که علی با تو چه کرده است که تو سر وی را می خواهی؟ فتّاح گفت: ای جوان! علی (علیه السلام) با من بدی نکرده است؛ اما مرا مطلبی است که بی آنکه سر علی را نبرم، ساخته نمی شود. حضرت پرسید که آن چه مطلب است؟ فتّاح گفت: ای جوان! چون تو راست گفتاری من نیز راست بگویم. بدانکه مرا عمّی هست اشکبوس نام و من بر دختر او عاشقم. اشکبوس شیربهای دختر، سر علی (علیه السلام) را می خواهد و من به واسطه ی عشق دختر این کار اختیار کردم.
حضرت گفت: ای جوان از بت پرستی بگذری، علی (علیه السلام) سر خود را فدای تو کند و جمله مراد تو از او حاصل شود که علی سرّ خداست. فتّاح گفت: ای اعرابی! با من بگوی که هیأت و ترکیب علی (علیه السلام) چگونه است؟ شاه ولایت (علیه السلام) فرمود که رنگ علی و رنگ من و قدّ علی و قدّ من و زور علی یکی ست. فتّاح گفت: اگر زور علی با زور تو یکی ست بیا با من محاربه کن ببینم که حریف هستیم؟ پس تیغ از میان کشیده که بر آن حضرت زند. شاه ولایت (علیه السلام) سنان را چنان بر دم تیغ او زد که ریزه ریزه شد. فتاح در غضب شد؛ گرز گران از قربوس زین در ربود و حواله ی حضرت علی (علیه السلام) کرد. حضرت دست دراز کرد؛ سر گرز را بگرفت و از دست فتّاح بیرون کرده، به دور افکند. فتّاح تیغ دیگر را که به زهر آب داده بود، از غلاف کشید و حواله ی آن حضرت کرد. شاه ولایت (علیه السلام) پشت دست بدان تیغ زهر داده زد که ریزه ریزه شد.
پس حضرت روی به فتّاح کرده گفت: ای فتّاح! سه ضربت بر من زدی و من دو ضربت بر تو بخشیدم. یک ضربت از من بگیر. فتّاح سر در سپر کشید. شاه ولایت (علیه السلام) دست دراز کرده، کمربند فتّاح را بگرفت، از قربوس زین ربوده بر دست بلند گردانید. پس گفت: ای فتّاح مرا بر تو رحم می آید و او را بر زمین گذاشته، نقابی بر روی فتّاح آویخته بود. نقاب را برداشت. جوان سیه چهره به نظر درآورد و در سنّ سی و سه ساله. الحال خطّ به دور عارضش دمیدن آغاز کرده و گفت: ای جوان معلوم شد که علی بن ابی طالب (علیه السلام) تویی. یا علی (علیه السلام) مسلمان می شوم به سه شرط: اوّل آنکه مرا به غلامی خود قبول کنی؛ دوّم آنکه حلقه ی بندگی در گوش من کنی؛ سیّم آنکه مرا ز خود دور نکنی. اگرچه نسبت به شما گستاخی کردم آن را عفو فرمای. حضرت فرمود که قبول کردم. فتّاح از روی اخلاص مسلمان شد و حضرت علی (علیه السلام) وی را قنبر نام نهاد و فضل پسر اشکبوس چون آن حال را ملاحظه نمود او نیز مسلمان شد. پس آن شصت هزار مرد همه مسلمان شدند.
حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) ایشان را به خدمت حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) آورد. پس پسر اشکبوس خدمت کرده گفت: یا رسول الله! (صلی الله علیه وآله) از شما رخصت می خواهم که بروم پدر را از راه باطل به دین اسلام دلالت کنم. اگر قبول کند خوب، و الا سرش را از ملک بدن بردارم. حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه وآله) امیرالمؤمنین (علیه السلام) را فرمود: یا علی (علیه السلام) فضل را خلعت بپوشان و به جانب اشکبوس فرست. شاه ولایت فرمان به جای آورده گفت: یا فضل! فردا طلوع آفتاب در پای قلعه ی حبشه خواهی بود و این سه ماهه راه را در یک شبانه روز طی خواهی کرد. پس قنبر56 وداع کرده سوار شد. حضرت علی (علیه السلام) فرمود که یا فضل! اگر تو را سختی پیش آید مرا بخوان. پس فضل با آن شصت هزار مرد روانه گردید و از آن لشکر سه کس در خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) ماندند. یکی قنبر، دوّم فخر، سیّم نصر.
و اما چون فضل ابن اشکبوس با آن سپاه روی به راه آوردند و متوجّه قلعه فرود آمدند، دیده بان دید که از راه یثرب گرد عظیم نمودار شد. از میان گرد شصت علم نشانه ی شصت هزار مرد نمودار گردید. چون فضل فرود آمد یکی را فرمود که به پای برج رفت و دیده بان را گفت که در را بگشایید. چون خبر به اشکبوس رسید، اشکبوس گفت: ای دیده بان! معلوم کردی که برادرزاده ام سر علی آورده است یا نه؟ دیده بان گفت: ای شهریار! فتّاح در میان این سپاه نیست. اشکبوس از این سخن خوشحال شد. ملازمان را فرمود که زودتر به استقبال پسرم روید، [و] خلعت خاص و جنیب 57 خاصه ی خود را برای فضل فرستاد [و] گفت: او را خلعت پوشانیده، بر این اسب سوار کرده، پیش من آرید.
پس وزیر اشکبوس با جمیع امرا فضل را استقبال نموده، چون خلعت به جهت وی آوردند، فضل گفت: مرا با این خلعت کار نیست؛ زیرا که شما بت پرست و نجس شده اید و این خلعت که در بر دارم از آنِ محمد عربی ست. وزیر چون این سخن بشنید، باز گردید [و] به شتاب خود را به خدمت اشکبوس رسانیده گفت: ای شهریار! محمدیان پسر تو را از راه برده اند و فضل خداپرست شده و بت را شکسته. الحال خلعت محمد (صلی الله علیه وآله) در بر دارد، خلعت خاص شما را نگه نکرد و گفت خلعت بت پرستان نجس است. اشکبوس این سخن بشنید بسیار آزرده خاطر شد. به لات و منات سوگند خورد که اگر همچنین باشد، من وی را به زاری زار بکشم.
در این محل فضل با شصت امیر که همه کمر اسلام در میان جان بسته بودند، از در بارگاه درآمدند. فضل گفت: سلام من در این بارگاه برروی کسی باد که بداند و بشناسد که در سجده هزار عالم عالم خدا یکی ست و محمد رسول اوست (صلی الله علیه وآله) و علی ولیّ خداست به حق. اشکبوس چون این سخن بشنید گفت: ای پسر! کدام خدای را می گویی؟ گفت خدای آسمان و زمین و مرا و جمیع مردان را از جنّ و انس آفریده و همه را زوال است و الاّ حق تعالی را زوال نیست و نخواهد بود.
اشکبوس گفت: ای پسر! ترا به دین محمد (صلی الله علیه وآله) که دلالت کرد؟ جواب داد که آنکس که به ولایت او سه ماهه راه به یک شبانه روز طی کردم؛ یعنی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام). اشکبوس از این سخن بیهوش شد. بعد از آن ساعتی که به هوش آمد گفت: ای پسر! علی (علیه السلام) ترا از راه برده است. وزیر می داند که من راست می گویم. فضل گفت: ای پدر! بیا سخن مرا بشنو و از این راه باطل برگرد، و گرنه به ضرب تیغ آبدار دمار از روزگارت برآرد. اشکبوس که این سخن را از فضل بشنید، بانگ بر کافران زد که وی را بگیرید. کافران به یک بار قصد کردند. فضل سر به سوی آسمان کرده گفت: الهی به حرمت محمد و علی (علیهم السلام) که مرا فرصت ده و علی را به مدد من رسان. آنگاه شمشیر از غلاف برکشید و قصد کافران کرد و در یک دم بیست و یک کس از کافران عادی را بکشت.
و اشکبوس چون این حال را بدید، خود از تخت به زیر آمده آهنگ فضل کرد. بعضی دیگر با او متّفق شدند و فضل را ببستند. اشکبوس جلاد را طلب کرده گفت که فضل را گردن بزن. جلاد قصد فضل کرد. آن شصت هزار امیر که مسلمان شده بودند، فریاد برآوردند و اشکبوس را گفتند که اول ما را بکش؛ بعد از آن هرچه با فضل خواهی کن. اشکبوس گفت: اگر می خواهید که من فضل را نکشم دست ها برروی سینه گذارید تا دست شما را ببندم و اگر[نه] فضل را می کشم. امرا دست ها برروی یکدیگر گذاشتند. اشکبوس نهیب داد کافران دست های ایشان را بربستند. اشکبوس را امیری بود که در میان کفّار از او عادی تر نبود. او را فرمود که برخیز گردن فضل را بزن؛ بعد از آن دیگران را بکش. آن کافران قصد فضل کردند. فضل روی سوی مدینه کرده گفت:
بیت

برین گذار چه خاکم فتاده هان ای بخت!
بدین طرف برسان نازنین جوان مرا!

فضل مناجات کرد که خداوندا به عزّت ذات پاک که حضرت علی (علیه السلام) را اینجا حاضر گردان. پس می گفت: اللّهمّ صَلّ عَلی سیّدنا وشفیعنا ونبیّنا محمد وآل محمد.
پس جلاد را بر کشتن ترغیب می نمودند که در این اوان نعره ی الله اکبر به گوش ایشان رسید. شاد شدند و کافران را از هوش رفتند. چون به هوش آمدند سواری را دیدند که از در بارگاه درآمد. جامه ی پشمینه پوشیده و عمامه از پشم شتر به سر نهاده، از صلابت آن سوار لرزه در بطن خاک افتاد. خود را به فضل رسانیده گفت: ای فضل برخیز! چون فضل را چشم بر او فتاده، بند را پاره پاره کرده برجست و گفت: یا علیّ ادرکنی!
و اما چون چشم اشکبوس بر شاه ولایت علی (علیه السلام) افتاد فضل را گفت: این سوار کیست؟ گفت علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. از مدینه در یک چشم به هم زدن به دیار حبشه رسیده است. ای پدر! مولا و مقتدا چنین باید! چندانکه گفتم از بت پرستی توبه کن؛ نشنیدی و قصد کشتن من کردی. اگر امروز توبه کنی از کشتن نجات یابی. اشکبوس نمی دانست که چه کند. گفت: ای علی! چه وقت از مدینه برون آمدی؟ گفت: به خدای مدینه و به رسول مدینه سوگند که به یک چشم زدن آمدم. چون فضل را می بستند در آن وقت فضل مرا می طلبید. خداوندِ لم یزل و لا یزال به قدرت خود مرا بدین جا رسانید تا فضل را یاری دهم و ترا مسلمان گردانم. اگر شوی خوب، و الا دمار از روزگارت برآرم. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) معجزی از تو می خواهم. گر آن را ظاهر کردی من از روی اخلاص مسلمان می شوم. حضرت فرمود: هرچه می خواهی بطلب. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) دو چشمه ی آب خواهم که از این سنگ عقیق روان گردد. و تخت اشکبوس بر بالای سنگ عقیق بود. اگر این معجز از تو ظاهر گردد و از آن آب مردمان آب بخورند، من از بت پرستی توبه کنم.
حضرت امیر (علیه السلام) خدای را به عظمت یاد کرد و ذوالفقار را بر آن سنگ زد، چنانچه هر دو سر ذوالفقار فرو رفت، و چون بیرون کشید دو چشمه آب از آن سنگ برون آمد. یکی از ملازمان خاص اشکبوس از آن آب خورد، بسیار تلخ بود. آن شصت هزار امیر که مسلمان بودند، در دهن ایشان شیرین بود. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) چون است که این آب در دهن ملازمان ما تلخ است و در دهن ملازمان پسرم شیرین است؟ حضرت علی (علیه السلام) گفت: به واسطه ی آنکه ملازمان تو نجس و کافرند و ملازمان پسرت مسلمان. پس هر که مسلمان شود این آب در دهنش شیرین گردد. اشکبوس گفت: من هرگز جادویی مثل تو ندیده ام. شاه ولایت علی (علیه السلام) که این سخن بشنید، دست دراز کرد و کمربند اشکبوس را بگرفت، از زمین ربوده، به گرد سر گردانیده، بر زمینش زد.
فضل گفت: یا علی! (علیه السلام) التماس دارم که یک مرتبه ی دیگر پدر مرا به دین اسلام دلالت کنم. اگر قبول نکند سرش را از ملک بدن بردارم. پس حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بار دیگر اسلام بر او عرض کرده، قبول نکرد. پس سرش را از تن جدا کرد. مردمان حبشه چون این حال را دیدند، همه از روی اخلاص مسلمان شدند. اما وزیر اشکبوس را به قتل رسانیدند و بت خانه ها را خراب کردند و مسجدها بنا کردند؛ حضرت فضل را پادشاه ایشان گردانید.
بعضی گفته اند که قنبر همراه بود. یهودان پرسیدند که ای فتّاح! علی (علیه السلام) چون به یک دم بدینجا رسید؟ جواب داد که علی (علیه السلام) سرّ خداست. پس فضل گفت: یا علی! (علیه السلام) فتّاح بسیار طالب خواهرم بود؛ اکنون او را به عقد فتّاح درآورید. حضرت فرمود که ای قنبر! اگر ترا آرزوی این دختر هست، او را به عقد تو درآوریم. قنبر جواب داد که یا علی! (علیه السلام) من جمال ترا دوست دارم. هرچند گفتند قبول ننمود و در جلو شاه مردان افتاد؛ چون باد صرصر متوجّه مدینه گردیدند تا خود را به مدینه رسانیدند.


 1 نظر

نقش مهر پدری در تربیت کودک

04 بهمن 1394 توسط لیریائی


پدر از طرق مختلفي مي تواند مهر خود را به فرزند بنماياند. اما در دوران طفوليت نمايش مهر و محبت بيشتر از دو طريق محبت محسوس و با صراحت و محبت از طريق بازي قابل اجراست.

1- محبت محسوس و با صراحت:

شأن مديريت پدر، ضرورت محبت را بيشتر مي سازد، زيرا خوي مديريت همواره با نوعي هيبت و تسلط همراه است که اگر با محبت درهم نياميزد، خشک و آزاردهنده مي گردد و حاصلي جز مطيع ساختن مقطعي کودک ندارد.
«اگر بخواهيم ادب از درون سرچشمه گيرد، ضروري است که با کودک مهربان باشيم و اين محبت را به گونه اي به او نشان دهيم.»(2)

محبت پدر به نوزاد

پدر بايد محبت به کودک را از همان روزهاي بعد از تولد آغاز نمايد زيرا پدر نيز مانند مادر از طريق وراثت با کودک پيوند دارد و همين پيوند به وي امکان مي دهد که در همان ايام نوزادي با فرزندش ارتباط برقرار نمايد. نوازش طفل، اثري درازمدت در رابطه پدر و کودک دارد. ضمن آنکه موجب افزايش علاقه پدر به کودک نيز مي گردد.
دکتر «ويليام سيرز» معتقد است که: «بيشتر نوزادان در حالت هوشياري خاموش به سر مي برند… اين حالتي است که بعد از آن هرگز تکرار نمي شود؛ چشم هاشان گشاده و باز است و نسبت به محيط اطراف خود حالتي پذيرنده دارند، اين لحظه هاي پيوند اوليه نبايد از دست برود. در اين زمان با نوزاد حرف بزنيد و بيان احساسات را آزاد بگذاريد؛ سلام عزيزم، من پدرت هستم…»(3)
در قياسي که بين نوزادان به دنيا آمده در دو روش زايمان- طبيعي و سزارين- صورت گرفته گزارش شده است: نوزاداني که به طريق سزارين به دنيا آمده اند، بعدها رابطه بهتري با پدران خود دارند. زيرا در هنگام تولد، پدر به حکم ضرورت نزد ايشان حضور يافته است (طبق قوانين بيمارستان) اين پدرها در پرورش و مهرورزي به اطفال خود نقش فعال تري داشته اند. در حقيقت، ايجاد پيوند با نوزاد، منافع درازمدت در رابطه بين آن دو در برخواهد داشت.(4)
در روايات نيز آمده است که ائمه معصومين (ع) در هنگام تولد فرزندانشان حضور داشتند و نوزاد را طلب کرده و مي بوسيدند و در همان لحظات نخستين در گوش شان اذان و اقامه مي گفتند… . (5)

پدر و کودک شيرخواره

پدر در دوران شيرخوارگي نيز مي تواند با محبت کردن به کودک، او را به همراهي، مديريت و حکمروايي خود عادت بدهد. پدري که در اين دوران نسبت به طفل بي تفاوت بوده و بعد از گذشت دو، سه سال، تازه مي خواهد در امر تربيت و پرورش کودک دخالت کند، توفيق کمتري مي يابد زيرا کودک به دليل نبود اُنس قبلي، با ديدن پدر به وجد نمي آيد و شادمان نمي شود، در اين صورت پدر چاره اي ندارد جز اينکه يا با زحمت بيشتري گذشته را جبرن نمايد و مورد اعتماد و محبوب کودک شود و يا آنکه راه آسان تري را برگزيند و تربيت را با خشونت درهم بياميزد که راه دوم به هيچ وجه پسنديده نيست.
«در مورد پدري که سال اول، وقت خود را صرف پرورش کودک نکرده، پذيرفتني است که انضباط را همان تنبيه بدني به حساب بياورد و به صورت نامعقولي در دام کتک زدن بيفتد.» (6)
رسول اکرم (ص) از کودکان در اين دوران غاقل نبوده بلکه با وجود مسئوليت هاي فراوان گاهي متحمل زحمت شده و مسافتي را طي مي کردند تا نزد کودک خود بروند و او را از مهر پدري سيراب نمايند. «انس بن مالک» مي گويد: هيچ کس را نسبت به کودکان خود مهربانتر از پيامبر (ص) نديدم. آن حضرت در دوران شيرخوارگي فرزندش ابراهيم، او را به دايه اي در اطراف مدينه سپرده بود و با اينکه خانه دايه در اثر شغل آهنگري همسرش پر از دوده بود، پيامبر به آنجا مي رفت و کودکش را مي بوسيد.(7)
آن حضرت نه تنها خود کودکان را مي بوسيد. بلکه ديگران را نيز به بوسيدن کودکان - که صريح ترين راه ابراز محبت به کودک است- سفارش مي فرمودند:
«هر کس فرزند خود را ببوسد، خداوند براي او يک حسنه مي نويسد.» (8)
«فرزندان خود را ببوسيد زيرا به هر بوسه اي رتبه اي در بهشت است و فاصله دو رتبه از يکديگر پانصد سال است.»(9)

پدر و کودک خردسال

بعد از گذشت دوران شيرخوارگي، دايره محبت به کودک وسيع تر شده و محبت از طريق کلام، قوت مي گيرد. از اين پس وابستگي کودک به مادر کاهش مي يابد او بيش از گذشته به سمت پدر مي رود. متأسفانه برخي از پدران بعد از گذشت اين دوران از توجه و محبت خود به کودک مي کاهند. زيرا کودک، ديگر آن جذابيت رفتار و شيريني قبل را ندارد. اين دوري پدر، براي کودک بسيار گران است و مي تواند موجب عقده هاي رواني و ناهنجاري هاي رفتاري گردد. مخصوصاً که او اکنون بزرگتر شده و مسائل عاطفي را بهتر درک مي کند و طالب محبت بيشتري است. البته طبيعي است که در کيفيت محبت تغييراتي ايجاد شود، اما اصل آن بايد محفوظ و محسوس بماند. از اين پس، پدر مي تواند از عامل تعريف و تأثير نيز بهره بگيرد.

تعريف، تمجيد و تأييد کودک

انرژي مثبت کلمات طيب و پسنديده، بر روح و روان کودک تأثير گذاشته و احساس خوشايندي در او نسبت به گوينده ايجاد مي کند. تعريف از کودک به تقويت عزت نفس او نيز کمک خواهد کرد.
از آنجا که پدر در نظر کودک مظهر قدرت و شجاعت است و معمولاً در نظر کودکان، پدر بيش از مادر از هيبت و ابهت برخوردار است، تعريف از کودک، توسط پدر براي او بسيار ارزشمند و لذت بخش خواهد بود. شايسته است که پدر در مسير تربيت از عامل تعريف بهره گيرد و روح کودک را با نسيم کلمات نوازش دهد. اگر پدر قصد پند و نصيحت و يا انتقاد از کودک را دارد، ابتدا مي تواند از طريق تعريف، فضاي دوستانه اي را ايجاد نمايد و زمينه را براي تأثير بيشتر کلام خود مهيا سازد.(10)
جملاتي همچون « از وقتي تو به دنيا آمده اي زندگي ما شيرين تر شده» و يا «تو گلي هستي که خداوند به ما هديه داده است» چه احساسي در کودک مي آفريند؟ آيا اين گونه جملات در ميزان حرف شنوي و همراهي کودک با پدر مؤثر نخواهد بود؟
البته تعريف و تمجيد در صورتي مطلوب است که غيرواقعي و غيرمنطقي نباشد و کودک را دچار توهم و کبر و غرور نسازد. رعايت اندازه نيز در آن شرط است.
افراط در تعريف، ارزش آن را نزد کودک از بين خواهد برد.

پرهيز از زياده روي در محبت

نکته مهم در محبت به فرزند دقت در اندازه و تشخيص جاي درست براي محبت نمودن است.
معناي محبت عبارتست از: دوست داشتن واقعي و ابراز اين علاقه به گونه اي که با مصالح و منافع محبوب در زمان حال و آينده متضاد نباشد.(11)
طبق اين تعريف بسياري از رفتارها که به قصد محبت انجام مي شود اما متحمل ضرري براي کودک است جزء محبت به حساب نمي آيد. تأييد رفتارهاي نادرست کودک، با خنديدن به حرف هاي ناشايست، بخشيدن هاي بي حساب و … نمونه هايي از انحراف در محبت هستند. گاهي مخفي ساختن محبت، از محبت ناشي مي شود.
محبت نبايد فرصت هاي مناسبي را که در دوران کودکي مي تواند موجب تجربه اندوزي و سختکوشي فرزندان گردد، را سلب کند. با ياري رساندن احمقانه، کودک به خدمت ديگران عادت مي کند اظهار نگراني شديد به هنگام يک حادثه معمولي مشکلي را حل نمي کند و فقط کودک را از فهم درست وقايع محروم مي سازد.
امام باقر مي فرمايد: «بدترين پدران کساني هستند که در محبت و نيکي به فرزندان زياده روي مي نمايند.»(12)

بازي دوستانه با کودک

بازي مجموعه فعاليت هايي است که کودکان به منظور سرگرمي، تفريح، فرار از غم و کدورت و کشف مجهولات بدان روي مي آورند و در حين آن انرژي هاي فراوان خود را تخليه مي کنند.
«طفل چه تنها و چه در ميان جمع، دائماً در جست و خيز، دويدن، خنديدن، گريستن، حرف زدن، ادا درآوردن، ساختن و ويران کردن است. از اين و آن در همه مسائل تقليد مي کند و بر اين اساس حواس خود را مهارت مي بخشد. به توانايي ها و نقاط ضعف خود پي مي برد، از اسرار جهان و پديده ها سر در مي آورد و موضع خود را در برابر امور و جريانات مشخص مي کند.» (13)
«بازي کودک نشانه سلامت رواني اوست. امروزه ثابت شده کودکاني که به اندازه و به درستي بازي نمي کنند. از رشد ذهني بهره کمي دارند و در بزرگي منزوي مي گردند.» (14)

جايگاه پدر در بازي کودک

پدر از دو طريق عمده مي تواند در مسير بازي، مديريت تربيتي خود را اعمال نموده و به نحوي مطلوب و مطابق با ويژگي هاي کودک، او را در مسير هدايت سوق دهد. اين دو طريق عبارتند از:
1. ايجاد زمينه و فضاي مناسب براي بازي و تهيه اسباب بازي هاي مفيد.
2. بازي با کودک و دخالت مستقيم در بازي.
پدر موظف است فضاي سالمي را جهت بازي کودک فراهم نمايد و به ايشان فرصت و مجال بازي بدهد. اين فضاي مناسب در اغلب خانواده ها، همان محيط خانه است اما در برخي خانواده ها که به دليل کوچکي خانه و يا وجود فرد بيمار و… امکان بازي کودکان در منزل نيست و مجبورند براي بازي به کوچه و يا پارک مراجعه کنند، اين وظيفه پدر است که از سلامت محل اطمينان يافته و جاي مناسب را براي بازي کودکان فراهم نمايد. نه اينکه به بهانه نبودن جاي مناسب دائماً مزاحم بازي کودکان شده و ايشان را مضطرب سازند. گاهي ديده مي شود که برخي از والدين از روي خودخواهي و يا تفکر نادرستي که از تربيت دارند، مزاحم بازي کودکان مي شوند. يا آنکه به بازي اطفال بها نمي دهند و حتي بعضاً بازي را عملي بيهوده و يا نوعي بدرفتاري را عملي بيهوده و يا نوعي بدرفتاري و اهانت به خود دانسته و دائماً با ملامت و عکس العمل هاي منفي بازي اطفال را خراب مي کنند. و به شدت موجب نفرت و ناراحتي و حتي ايجاد حس انتقام جويي در کودکان مي شوند:
«هرگاه بخواهيم از ديدگاه ارزش هاي رايج جامعه بزرگسالان و عدم توجه به شرايط روحي خاص کودک، فعاليت هايي را که تحت عنوان بازي از کودک سر مي زند، سرکوب نماييم، کودک به شيطنت و خرابکاري، دروغگويي و غيره متوسل مي شود که اين اعمال خود طرد بيشتري را از جانب والدين باعث مي شود و اين عامل به عقيده هورناي، زمينه را براي پيدايش اضطراب اساسي فراهم مي کند» (15)
در روايتي از امام صادق (ع) آمده است که: بگذار فرزندت تا هفت سال بازي کند.(16)
همچنين پدر موظف است با تهيه اسباب بازي هاي مناسب و بي خطر، طفل را جهت بازي بهتر و شاداب تر ياري نمايد. در اين خصوص بهتر است که نوع وسايل بازي به گونه اي باشد که کودک با تلاش و فعاليت خود از آنها لذت ببرد تا هم انرژي بيشتري صرف بازي کند و هم از فکر و خلاقيت و ابتکار استفاده نمايد. براي يک پسر بچه داشتن کاميوني که بر آن باري حمل کند و سپس حمل آن را خالي نمايد بسيار لذت بخش تر است از يک ماشين کوکي که خودش حرکت کند و بايستد و او فقط نظاره گر باشد. تهيه اين گونه وسايل آسانتر و ارزانتر نيز هست.
چنانچه کودکان تحت تأثير تبليغات سوء قرار نگيرند و سليقه بزرگترها هم به آنها تحميل نشود، خود به اين گونه وسايل بازي روي مي آورند: «موريس دبس» مربي معروف فرانسوي مي گويد:
«غالباً ما بزرگسالان وقتي مي بييم که کودک عروسک بي ريخت يا اسب چوبي رنگ رفته و کهنه را مي پسندد، به نظرمان عجيب و نامفهوم مي آيد. اما بايد اين کار کودک براي ما درسي باشد. اسباب بازي هاي گرانبها و پرزرق و برق، تنها خودستايي و خودنمايي کسي را ارضاء مي کند که آنها را به کودک هديه کرده است.»(17)
«بايد توجه داشت که با تهيه وسايل غيرضروري و گرانقيمت که معمولاً اطفال ديگر از آن بي بهره اند، روحيه اشرافي و رفاه زده در کودک ايجاد نشود تهيه وسايل گرانبها که غالباً از کشورهاي صنعتي و به قيمت هاي گزاف وارد مي شوند، نتيجه اي جز پر کردن جيب سرمايه داران خارجي و تضعيف اقتصاد ملي خودمان را به دنبال ندارد.»(18)
بازي با کودک و دخالت مستقيم در بازي: حضور مستقيم پدر در بازي کودک، مسئله مهمي در تربيت محسوب مي شود. بازي با کودک براي پدر راهگشاي مسير تربيت بوده و قواعد سخت تربيتي در کلاس بازي براي مربي و متربي آسان و ممکن خواهد شد.
علاقه زياد کودک به بازي موجب علاقمندي او به همبازي نيز خواهد شد. هر کسي به راحتي مي تواند از طريق بازي، دل ساده و پاک کودک را به دست آورده و با محبوبيتي که کسب مي کند بر روح و روان وي تأثير بگذارد. پدر در امر تربيت علاوه بر نيازي که به اين محبوبيت دارد، به شناختي هم که از طريق بازي نسبت به کودک به دست مي آورد نيازمند است در حقيقت: «بازي وسيله اي است براي کشف دنياي پنهان کودک و شناخت دنياي وجودي او. چه بسيارند خوي ها و رفتارها، حب و بغض ها، کين و مهرها که در کودک پنهانند و مربي را به شناخت آن دسترسي نيست مگر آنگاه که او را به بازي وادار و يا بازي او را با خود و ديگران مشاهده کند… در سايه اين کشف هاست که مي توان، در پي اصلاحش کوشيد و عوارض و نابساماني ها را در او اصلاح کرد و يا جنبه هاي مثبت او را تقويت نمود. حتي در اصلاح و درمان نابساماني هاي کودک يکي از راه ها و شيوه ها، شيوه بازي درماني است که در سايه آن مي توان بسياري از اختلالات را از بين برد.»(19)
همچنين پدر مي بايست در ضمن بازي، هدف تربيتي خويش را مد نظر داشته و در سايه بازي به کودک درس بياموزد. خلاقيت و تفکر را در او بوجود آورد، نه آنکه صرفاً کودک را هيجان زده نموده و فقط موجبات خنده و شادي او را فراهم آورد. توجه به اين اصل مهم تا حد زيادي نوع بازي ها را مشخص مي نمايد که متأسفانه کمتر به اين مقوله در بازي با کودکان توجه مي شود.
در بازي کودک با پدر تفاوت هاي آشکاري نسبت به بازي کودک و مادر و حتي همسالان ديده مي شود. بازي کودک و پدر، معمولاً داراي هيجان، تحرک و فعاليت و شور بيشتري بوده و از ديگر بازي ها متمايز است. لذا ذکر اين نکته لازم به نظر مي رسد که: هرچند قوام بازي به ايجاد شادي و نشاط براي کودک است، اما ممکن است پدر ناخواسته از طريق بازي هاي جنجالي و هيجان زا مجبات ضعف اعصاب و بدخوابي کودک را فراهم کند.
در حين بازي توجه به سن کودک، توانايي ها و ظرفيت و افکار کودکانه ضروري است. شرکت دادن کودکان در بازي هاي سخت، ترسناک و يا بازي هاي ويژه افراد بزرگتر، موجب قويتر شدن و يا رشد عقلاني سريع تر کودک نمي شود بلکه ممکن است طفل را دچار تضاد و اختلال کند.
براي هر پدري با هر ميزان از اطلاعات و فرهنگ، بازي کردن با کودک بهتر از ترک بازي است. گاهي تصور نادرست از مردانگي، بي حوصلگي و کسالت و يا خستگي و درگيري بيش از حد در مسائل کاري، پدر را از بازي با کودک باز مي دارد و موجب ايجاد شکاف عاطفي بين پدر و کودک مي گردد.
پيامبر اکرم (ص) که الگوي انسانيت بود، با وجود مشغوليت هاي فراوان و مسئوليت هاي سنگين، گاهي اوقات با کودکان همبازي مي شدند و آنقدر از اين طريق به آنان محبت مي نمودند که همواره محبوب کودکان بودند. ابن ابي نجيح مي گويد: «امام حسن و امام حسين (ع) بر پشت پيامبر سوار مي شدند و حل حل مي گفتند و پيامبر اکرم (ص) مي فرمودند: نيکو شتري است شتر شما.»(20)
آن حضرت از اشکال مختلف بازي با کودکان ابائي نداشتند و آن را مخالف شأن خود نمي دانستند و خطاب به اصحاب نيز مي فرمودند: «هر کس کودکي دارد بايد با او کودکانه رفتار نمايد.»(21)

پي‌نوشت‌ها:

1- عبدالعظيم کريمي، هشدارها و نکته هاي تربيتي، ص 71.
2- دکتر علي قائمي، تربيت و بازسازي کودکان، ص 279.
3- ويليام سيرز، پدر و پرورش فرزند، ترجمه پروين فرهادي، ص 27.
4- همان، خلاصه ص 30.
5- حاج شيخ عباس قمي، نگاهي بر زندگي چهارده معصوم، ص 523.
6- ويليام سيرز، همان، ص 133.
7- حقوق فرزندان در مکتب اهل بيت، محمد جواد طبري به نقل از العيال، ص 93.
8- شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، ج 15، ص 194.
9- همان، ص 203.
10- غلامعلي افروز، خلاصه مقالات تربيت ديني کودکان، ص 42.
11- عليرضا رجايي تهراني، سيماي کودک نوجوان و جوان در آثار شهيد مطهري، ص 46. اقتباس.
12- بحار الانوار، علامه مجلسي، ج 95، ص 87.
13- دکتر قائمي ، همان، ص 174.
14- بهرام احمديان، حقوق فرزندان از ديدگاه اسلام، ص 123.
15- دکتر سيامک رضا مهجور، روانشناسي بازي، ص 121.
16- مجلسي، اصول کافي، ج 2، ص 94.
17- محمد علي سادات، راهنماي پدران و مادران، ص 51.
18- همان، اقتباس از ص 51 و 52.
19- دکتر علي قائمي، نقش پدر در تربيت، ص 192.
20- بحار الانوار ، ج 43، ص 285.
21- شيخ حر عاملي، همان، ج 21، ص 486.

منبع:ماهنامه پيام زن شماره 210

 نظر دهید »

حافظ و پیر مغان

18 مهر 1394 توسط لیریائی

در تهران واعظی به اسم آقا ضیا الدین دری منبر میرفت که هنوز هم شاید بعضی از پیر مردهای تهران ایشون رو به یاد بیارند .

یه سالی شب هشتم محرم یه جوونی قبل از اینکه مرحوم دری منبر بره گفت : یه بیت شعر حافظ هست می خوام برام تفسیر کنید

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد

مرحوم دری فرمودن بالای منبر تفسیر میکنم که همه استفاده کنن

بالای منبر وسط سخنرانی میگه : آی جوونی که معنی شعر حافظ رو خواسته بودی معنیش اینه :

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

مراد از شیخ حضرت آدم علیه السلام است و مراد از پیر مغان حضرت امیر المومنین علیه اسلام

یعنی مرید حضرت امیر هستم ای آدم از من ناراحت نشو

چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد

تو وعده کرده بودی تو بهشت گندم نخوری اما خلف وعده کردی و به همین خاطر از بهشت بیرون اومدی

اما امیر المومنین که وعده نکرده بود گندم نخوره اما در تمام عمر نون گندم نخورد….

از قضا اون سال مرحوم آقا ضیا الدین دری از دنیا میره …

سال بعد شب هشتم محرم همون جوون آقا ضیا الدین دری رو تو خواب میبینه

میگه جوون یادته یه بیت شعر حافظ رو برات تفسیر کردم اومدم این دنیا تفسیر اصلیش برام مکشوف شد

مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ

مراد از پیر مغان حضرت امام حسین علیه السلام و مراد از شیخ حضرت ابراهیم خلیل الله هستش

یعنی مرید امام حسینم از من ناراحت نشو حضرت ابراهیم

چرا که وعده تو کردی و او به جای آورد

تو وعده کرده بودی روز دهم ذی الحجه پسر جوونتو قربونی کنی اما این کارو نکردی…!!

اما…

امام حسین (علیه السلام ) فرزندش علی اکبر را قربانی کرد

 1 نظر
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

آمار

  • امروز: 142
  • دیروز: 86
  • 7 روز قبل: 621
  • 1 ماه قبل: 1769
  • کل بازدیدها: 63682

خبرنامه

تبلیغات

  • رتبه بندی و امتیازدهی وبلاگ ها
  • آموزش ویدیویی وبلاگ نویسی
  • تکنیک های افزایش بازدید

کاربران آنلاین

  • مدیر النفیسه
  • صفيه گرجي
  • نرجس خاتون محمدي
  • سامیه بانو
  • رهگذر

موضوعات

  • همه
  • در ساحل نجات
  • اخبار
  • شرح حال علما
  • لطائف و ظرائف
  • شهدا افلاکیان خاکی
  • هر روز یک حدیث
  • شعر
  • دانستنی ها
  • اهل بیت (علیه السلام )
  • نکات تربیتی ناب
  • تاریخی
  • خانواده در اسلام
  • محرم
  • داستانک
  • مهدویت
  • در محضر علما
  • سر بند عشق
  • مطالبات رهبری
  • تذکره الاولیاء
  • مناجات نامه
  • روانشناسی
  • رمضان
  • حجاب و عفاف
  • فضای مجازی
  • انقلاب
  • ادعیه و زیارات
  • تفسیر یک آیه از قرآن
  • حدیث سلسله الذهب
  • در محضر قرآن
  • غدیر خم
  • طب سنتی
  • اربعین
  • اخلاق
  • شهید
  • تصاویر
  • رجب
  • انقلاب
  • انقلاب
  • وفات حضرت خدیجه کبری (سلام الله )
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس