علی امام من است و منم غلام علی
شرح حال قنبر غلام امیر المومنین علی علیه السلام
راویان اخبار و ناقلان آثار چنین روایت کرده اند که در حبشه پادشاهی بود که نام او اشکبوس بود و از برادرش پسر مانده بود که بسیار سخی و جوانمرد بود و چهل مصاف کرده بود. با عمّ خود گفت که دخترت را به من ده. چراکه بر دختر او عاشق بود. اشکبوس گفت: یا فتّاح! هیچ بی شیربها دختر به شوهر ندهند. فتّاح گفت: ای عمّ! ملک و مال و خزینه ی پدرم در دست توست و این همه شیربهای دختر توست. اشکبوس گفت: من از او مال نمی طلبم، بلکه مرا مطلب دیگر هست. فتّاح پرسید که آن مطلب چیست؟ اشکبوس گفت: امروز به ضرب دست تو کس نیست و تو به اندک لشکر، چهل نوبت، صد هزار مردم را شکست دادی. الحال علی بن ابی طالب دشمن من است. گر او را به من بیاوری، من دختر را تسلیم تو نمایم.
فتّاح چون بر دختر اشکبوس مایل بود قبول این معنی نمود و گفت: پسر خود را که فضل نام دارد با شصت هزار مرد آراسته همراه من کن. پس اشکبوس چنان کرده، روی به راه نهادند [و] منزل به منزل قطع می کردند تا در مدّت سه ماه به مدینه رسیدند. وقت طلوع آفتاب بود که در یک فرسخی مدینه فرود آمدند و خیمه زدند. پس فتّاح از عشق دختر اشکبوس برخاست. با او غلام و فضل [و] نیز ده کس از زبردستان لشکر برداشت. مطلب فتّاح و فضل آن بود که به مدینه درآیند و علی را ببیند که چگونه مردی است.
القصّه فتّاح با فضل و آن دوازده کس سوار شدند و می راندند. اما امیرالمؤمنین (علیه السلام) به دروازة مدینه بیرون آمده که نخلستان را سیراب گرداند. چون چشم فتّاح بر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) افتاد، پشمینه پوشی را دید که از صلابت وی زمین و زمان در لرزه بود. فتّاح با فضل گفت: ای برادر بیا تا از این پشمینه پوش احوال علی را بپرسم. فتّاح بانگ بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) زد که ای جوانمرد! بیا تا از تو احوالی پند پرسم.
چون شاه ولایت را چشم بر فتّاح افتاد، سه نوبت گفت: صدق رسول الله. پس پیش رفت و گفت: چه می پرسی؟ فتّاح گفت: می خواهم بدانم که تو چه کسی و از کجایی و چه نام داری؟ حضرت فرمود که ای جوانمرد! من عبدالله نام دارم. فتّاح گفت: ای عبدالله! همه اهل مدینه را [می]شناسی؟ حضرت فرمود: بلی. فتّاح گفت: علی را می شناسی؟ حضرت فرمود که علی را از من بهتر کس نمی شناسد. فتّاح گفت: علی در مدینه است یا به جایی رفته است؟ حضرت فرمود که در مدینه در مسجد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) می باشد. تو با وی چه مهم داری؟ فتّاح گفت: من از راه دور آمده ام که سر علی را از بدن جدا کنم [و] به دیار حبشه برم.
حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که علی با تو چه کرده است که تو سر وی را می خواهی؟ فتّاح گفت: ای جوان! علی (علیه السلام) با من بدی نکرده است؛ اما مرا مطلبی است که بی آنکه سر علی را نبرم، ساخته نمی شود. حضرت پرسید که آن چه مطلب است؟ فتّاح گفت: ای جوان! چون تو راست گفتاری من نیز راست بگویم. بدانکه مرا عمّی هست اشکبوس نام و من بر دختر او عاشقم. اشکبوس شیربهای دختر، سر علی (علیه السلام) را می خواهد و من به واسطه ی عشق دختر این کار اختیار کردم.
حضرت گفت: ای جوان از بت پرستی بگذری، علی (علیه السلام) سر خود را فدای تو کند و جمله مراد تو از او حاصل شود که علی سرّ خداست. فتّاح گفت: ای اعرابی! با من بگوی که هیأت و ترکیب علی (علیه السلام) چگونه است؟ شاه ولایت (علیه السلام) فرمود که رنگ علی و رنگ من و قدّ علی و قدّ من و زور علی یکی ست. فتّاح گفت: اگر زور علی با زور تو یکی ست بیا با من محاربه کن ببینم که حریف هستیم؟ پس تیغ از میان کشیده که بر آن حضرت زند. شاه ولایت (علیه السلام) سنان را چنان بر دم تیغ او زد که ریزه ریزه شد. فتاح در غضب شد؛ گرز گران از قربوس زین در ربود و حواله ی حضرت علی (علیه السلام) کرد. حضرت دست دراز کرد؛ سر گرز را بگرفت و از دست فتّاح بیرون کرده، به دور افکند. فتّاح تیغ دیگر را که به زهر آب داده بود، از غلاف کشید و حواله ی آن حضرت کرد. شاه ولایت (علیه السلام) پشت دست بدان تیغ زهر داده زد که ریزه ریزه شد.
پس حضرت روی به فتّاح کرده گفت: ای فتّاح! سه ضربت بر من زدی و من دو ضربت بر تو بخشیدم. یک ضربت از من بگیر. فتّاح سر در سپر کشید. شاه ولایت (علیه السلام) دست دراز کرده، کمربند فتّاح را بگرفت، از قربوس زین ربوده بر دست بلند گردانید. پس گفت: ای فتّاح مرا بر تو رحم می آید و او را بر زمین گذاشته، نقابی بر روی فتّاح آویخته بود. نقاب را برداشت. جوان سیه چهره به نظر درآورد و در سنّ سی و سه ساله. الحال خطّ به دور عارضش دمیدن آغاز کرده و گفت: ای جوان معلوم شد که علی بن ابی طالب (علیه السلام) تویی. یا علی (علیه السلام) مسلمان می شوم به سه شرط: اوّل آنکه مرا به غلامی خود قبول کنی؛ دوّم آنکه حلقه ی بندگی در گوش من کنی؛ سیّم آنکه مرا ز خود دور نکنی. اگرچه نسبت به شما گستاخی کردم آن را عفو فرمای. حضرت فرمود که قبول کردم. فتّاح از روی اخلاص مسلمان شد و حضرت علی (علیه السلام) وی را قنبر نام نهاد و فضل پسر اشکبوس چون آن حال را ملاحظه نمود او نیز مسلمان شد. پس آن شصت هزار مرد همه مسلمان شدند.
حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) ایشان را به خدمت حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) آورد. پس پسر اشکبوس خدمت کرده گفت: یا رسول الله! (صلی الله علیه وآله) از شما رخصت می خواهم که بروم پدر را از راه باطل به دین اسلام دلالت کنم. اگر قبول کند خوب، و الا سرش را از ملک بدن بردارم. حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه وآله) امیرالمؤمنین (علیه السلام) را فرمود: یا علی (علیه السلام) فضل را خلعت بپوشان و به جانب اشکبوس فرست. شاه ولایت فرمان به جای آورده گفت: یا فضل! فردا طلوع آفتاب در پای قلعه ی حبشه خواهی بود و این سه ماهه راه را در یک شبانه روز طی خواهی کرد. پس قنبر56 وداع کرده سوار شد. حضرت علی (علیه السلام) فرمود که یا فضل! اگر تو را سختی پیش آید مرا بخوان. پس فضل با آن شصت هزار مرد روانه گردید و از آن لشکر سه کس در خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) ماندند. یکی قنبر، دوّم فخر، سیّم نصر.
و اما چون فضل ابن اشکبوس با آن سپاه روی به راه آوردند و متوجّه قلعه فرود آمدند، دیده بان دید که از راه یثرب گرد عظیم نمودار شد. از میان گرد شصت علم نشانه ی شصت هزار مرد نمودار گردید. چون فضل فرود آمد یکی را فرمود که به پای برج رفت و دیده بان را گفت که در را بگشایید. چون خبر به اشکبوس رسید، اشکبوس گفت: ای دیده بان! معلوم کردی که برادرزاده ام سر علی آورده است یا نه؟ دیده بان گفت: ای شهریار! فتّاح در میان این سپاه نیست. اشکبوس از این سخن خوشحال شد. ملازمان را فرمود که زودتر به استقبال پسرم روید، [و] خلعت خاص و جنیب 57 خاصه ی خود را برای فضل فرستاد [و] گفت: او را خلعت پوشانیده، بر این اسب سوار کرده، پیش من آرید.
پس وزیر اشکبوس با جمیع امرا فضل را استقبال نموده، چون خلعت به جهت وی آوردند، فضل گفت: مرا با این خلعت کار نیست؛ زیرا که شما بت پرست و نجس شده اید و این خلعت که در بر دارم از آنِ محمد عربی ست. وزیر چون این سخن بشنید، باز گردید [و] به شتاب خود را به خدمت اشکبوس رسانیده گفت: ای شهریار! محمدیان پسر تو را از راه برده اند و فضل خداپرست شده و بت را شکسته. الحال خلعت محمد (صلی الله علیه وآله) در بر دارد، خلعت خاص شما را نگه نکرد و گفت خلعت بت پرستان نجس است. اشکبوس این سخن بشنید بسیار آزرده خاطر شد. به لات و منات سوگند خورد که اگر همچنین باشد، من وی را به زاری زار بکشم.
در این محل فضل با شصت امیر که همه کمر اسلام در میان جان بسته بودند، از در بارگاه درآمدند. فضل گفت: سلام من در این بارگاه برروی کسی باد که بداند و بشناسد که در سجده هزار عالم عالم خدا یکی ست و محمد رسول اوست (صلی الله علیه وآله) و علی ولیّ خداست به حق. اشکبوس چون این سخن بشنید گفت: ای پسر! کدام خدای را می گویی؟ گفت خدای آسمان و زمین و مرا و جمیع مردان را از جنّ و انس آفریده و همه را زوال است و الاّ حق تعالی را زوال نیست و نخواهد بود.
اشکبوس گفت: ای پسر! ترا به دین محمد (صلی الله علیه وآله) که دلالت کرد؟ جواب داد که آنکس که به ولایت او سه ماهه راه به یک شبانه روز طی کردم؛ یعنی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام). اشکبوس از این سخن بیهوش شد. بعد از آن ساعتی که به هوش آمد گفت: ای پسر! علی (علیه السلام) ترا از راه برده است. وزیر می داند که من راست می گویم. فضل گفت: ای پدر! بیا سخن مرا بشنو و از این راه باطل برگرد، و گرنه به ضرب تیغ آبدار دمار از روزگارت برآرد. اشکبوس که این سخن را از فضل بشنید، بانگ بر کافران زد که وی را بگیرید. کافران به یک بار قصد کردند. فضل سر به سوی آسمان کرده گفت: الهی به حرمت محمد و علی (علیهم السلام) که مرا فرصت ده و علی را به مدد من رسان. آنگاه شمشیر از غلاف برکشید و قصد کافران کرد و در یک دم بیست و یک کس از کافران عادی را بکشت.
و اشکبوس چون این حال را بدید، خود از تخت به زیر آمده آهنگ فضل کرد. بعضی دیگر با او متّفق شدند و فضل را ببستند. اشکبوس جلاد را طلب کرده گفت که فضل را گردن بزن. جلاد قصد فضل کرد. آن شصت هزار امیر که مسلمان شده بودند، فریاد برآوردند و اشکبوس را گفتند که اول ما را بکش؛ بعد از آن هرچه با فضل خواهی کن. اشکبوس گفت: اگر می خواهید که من فضل را نکشم دست ها برروی سینه گذارید تا دست شما را ببندم و اگر[نه] فضل را می کشم. امرا دست ها برروی یکدیگر گذاشتند. اشکبوس نهیب داد کافران دست های ایشان را بربستند. اشکبوس را امیری بود که در میان کفّار از او عادی تر نبود. او را فرمود که برخیز گردن فضل را بزن؛ بعد از آن دیگران را بکش. آن کافران قصد فضل کردند. فضل روی سوی مدینه کرده گفت:
بیت
برین گذار چه خاکم فتاده هان ای بخت!
بدین طرف برسان نازنین جوان مرا!
فضل مناجات کرد که خداوندا به عزّت ذات پاک که حضرت علی (علیه السلام) را اینجا حاضر گردان. پس می گفت: اللّهمّ صَلّ عَلی سیّدنا وشفیعنا ونبیّنا محمد وآل محمد.
پس جلاد را بر کشتن ترغیب می نمودند که در این اوان نعره ی الله اکبر به گوش ایشان رسید. شاد شدند و کافران را از هوش رفتند. چون به هوش آمدند سواری را دیدند که از در بارگاه درآمد. جامه ی پشمینه پوشیده و عمامه از پشم شتر به سر نهاده، از صلابت آن سوار لرزه در بطن خاک افتاد. خود را به فضل رسانیده گفت: ای فضل برخیز! چون فضل را چشم بر او فتاده، بند را پاره پاره کرده برجست و گفت: یا علیّ ادرکنی!
و اما چون چشم اشکبوس بر شاه ولایت علی (علیه السلام) افتاد فضل را گفت: این سوار کیست؟ گفت علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. از مدینه در یک چشم به هم زدن به دیار حبشه رسیده است. ای پدر! مولا و مقتدا چنین باید! چندانکه گفتم از بت پرستی توبه کن؛ نشنیدی و قصد کشتن من کردی. اگر امروز توبه کنی از کشتن نجات یابی. اشکبوس نمی دانست که چه کند. گفت: ای علی! چه وقت از مدینه برون آمدی؟ گفت: به خدای مدینه و به رسول مدینه سوگند که به یک چشم زدن آمدم. چون فضل را می بستند در آن وقت فضل مرا می طلبید. خداوندِ لم یزل و لا یزال به قدرت خود مرا بدین جا رسانید تا فضل را یاری دهم و ترا مسلمان گردانم. اگر شوی خوب، و الا دمار از روزگارت برآرم. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) معجزی از تو می خواهم. گر آن را ظاهر کردی من از روی اخلاص مسلمان می شوم. حضرت فرمود: هرچه می خواهی بطلب. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) دو چشمه ی آب خواهم که از این سنگ عقیق روان گردد. و تخت اشکبوس بر بالای سنگ عقیق بود. اگر این معجز از تو ظاهر گردد و از آن آب مردمان آب بخورند، من از بت پرستی توبه کنم.
حضرت امیر (علیه السلام) خدای را به عظمت یاد کرد و ذوالفقار را بر آن سنگ زد، چنانچه هر دو سر ذوالفقار فرو رفت، و چون بیرون کشید دو چشمه آب از آن سنگ برون آمد. یکی از ملازمان خاص اشکبوس از آن آب خورد، بسیار تلخ بود. آن شصت هزار امیر که مسلمان بودند، در دهن ایشان شیرین بود. اشکبوس گفت: یا علی! (علیه السلام) چون است که این آب در دهن ملازمان ما تلخ است و در دهن ملازمان پسرم شیرین است؟ حضرت علی (علیه السلام) گفت: به واسطه ی آنکه ملازمان تو نجس و کافرند و ملازمان پسرت مسلمان. پس هر که مسلمان شود این آب در دهنش شیرین گردد. اشکبوس گفت: من هرگز جادویی مثل تو ندیده ام. شاه ولایت علی (علیه السلام) که این سخن بشنید، دست دراز کرد و کمربند اشکبوس را بگرفت، از زمین ربوده، به گرد سر گردانیده، بر زمینش زد.
فضل گفت: یا علی! (علیه السلام) التماس دارم که یک مرتبه ی دیگر پدر مرا به دین اسلام دلالت کنم. اگر قبول نکند سرش را از ملک بدن بردارم. پس حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بار دیگر اسلام بر او عرض کرده، قبول نکرد. پس سرش را از تن جدا کرد. مردمان حبشه چون این حال را دیدند، همه از روی اخلاص مسلمان شدند. اما وزیر اشکبوس را به قتل رسانیدند و بت خانه ها را خراب کردند و مسجدها بنا کردند؛ حضرت فضل را پادشاه ایشان گردانید.
بعضی گفته اند که قنبر همراه بود. یهودان پرسیدند که ای فتّاح! علی (علیه السلام) چون به یک دم بدینجا رسید؟ جواب داد که علی (علیه السلام) سرّ خداست. پس فضل گفت: یا علی! (علیه السلام) فتّاح بسیار طالب خواهرم بود؛ اکنون او را به عقد فتّاح درآورید. حضرت فرمود که ای قنبر! اگر ترا آرزوی این دختر هست، او را به عقد تو درآوریم. قنبر جواب داد که یا علی! (علیه السلام) من جمال ترا دوست دارم. هرچند گفتند قبول ننمود و در جلو شاه مردان افتاد؛ چون باد صرصر متوجّه مدینه گردیدند تا خود را به مدینه رسانیدند.