اخلاص حاج ملاهادی سبزواری
نقل شده است که روزی ناصرالدین شاه به دیدن حاج ملا هادی سبزواری، صاحب منظومه، آمد و مدت زیادی نزد ایشان نشست. ظهر شد. وی گفت میخواهم ناهار را خدمت شما بمانم. سفرهای انداختند و غذای سادهای در آن گذاشتند. ناصرالدین شاه منتظر بود که غذای اصلی را بیاورند، اما چیزی نیامد. حاج ملا هادی خودش شروع به خوردن کرد و گفت: «غذای ما همین است. نان حلالی سر سفره ما هست. معلوم نیست بعداً همین گیرت بیاید یا نه. ناصرالدین شاه گفت: «از من چیزی بخواه؛ مقام، پول و …». ملا هادی به وی گفت: «من از تو چیزی نمیخواهم. تو نمیتوانی کاری برای من بکنی». حتی معروف است که ناصرالدین شاه خیلی اصرار کرده بود و ملا هادی گفت اگر میخواهی کاری کنی از گناهان من بگذر. ناصرالدین شاه گفت: من نمیتوانم از گناهان تو بگذرم. ملا هادی گفت: پس بهشت را نصیبم کن. گفت نمیتوانم. ملا هادی گفت: پس تو که نمیتوانی چرا میگویی؟ کاری دست تو نیست؛ و حکم من و تو دست فرد دیگری است. آن که آنجا نشسته کارها را انجام میدهد. در کارها و اعمالت او را در نظر داشته باش. هم من و هم تو محکوم حکم او هستیم.
وقتی حاج ملا هادی به کرمان آمد، ناشناس وارد شد و چیزی از ملابودن خود نگفت و توقع نداشت کسی به دیدنش بیاید و از او تجلیل کند. به مدرسهای رفت. به او گفتند تو که هستی. گفت من بنده خدایی هستم. گفتند، ما در این مدرسه جا نداریم و فقط خادم میخواهیم. اگر بخواهی به عنوان خادم تو را میپذیریم. وی قبول کرد و خادم مدرسه علمیه کرمان شد. طلبهها در آنجا درس میخواندند و امام جمعه هم در آنجا درس میداد. ملا هادی هم به درس امام جمعه میرفت و مینشست و در حال خودش بود و به طلبهها هم خدمت میکرد و کارهایی همچون نظافت و … بر دوشش بود. چهار سال در این حال در کرمان ماند. بعد از کرمان به سبزوار آمد. چون شهر خودش بود همه او را میشناختند. وی در آنجا شهرت یافت و درس و بحثش را شروع کرد. از شهرهای مختلف و گوشه و کنار در درس وی شرکت میکردند. امام جمعه کرمان که حاج ملا هادی در مدرسهاش خادم بود، پسری داشت. او را برای درسخواندن به سبزوار فرستاد و گفت پیش حاج ملا هادی سبزواری برو. آنها نمیدانستند که حاج ملا هادی، همان خادم مدرسه علمیه کرمان بوده است. یکی از خدمهای که در کرمان پیش امام جمعه بود با پسر امام جمعه به سبزوار رفت. وقتی این خادم، ملا هادی را دید گفت: این همان خادم مدرسه کرمان است که در بالا نشسته و آدم معروفی است. سپس خطاب به پسر امام جمعه گفت: «سعی کن درس بخوانی و ملا شوی. ببین این خادم مدرسه با چند صباح درسخواندن پیش پدر تو به چه مقامی رسیده است!».
این حکایت بسیار آموزنده است. عالمی همچون ملاهادی سبزواری، بعد از چندین سال کار علمی، به جای آنکه بگوید من فلانی هستم تا اوج بگیرد، میگوید من بنده خدا هستم و حتی آنقدر خضوع دارد که خودش را جزء طلبهها به حساب نمیآورد و میپذیرد که خادم مدرسه باشد و چهار سال اظهار نمیکند که من که هستم. این عبودیت است؛ و مسئله بسیار مهمی است. یعنی من باید خودم را در مقابل خدا هیچ بدانم. اگر به آن مرحله رسیدیم آنوقت اوج میگیریم:
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
منبع:.shia-news.com