روایتی از شیخ بهائی و پیر پالان دوز
در ابتدای خیابان نواب صفوی در شمال فلکه حرم مطهر گنبدی به رنگ آبی واقع شده است . وارد که می شوی شکوه را با تمام وجودت می بینی انگار ایستاد است تا فرارسد روزی که باید برسد سادگی مکان تورا به تسخیر خود می گیرد مقبره ساده اش دیگر جای خود دارد اما شکوه به داشتن خیلی چیز ها نیست پیر پالاندوز دانست و درست انتخاب کرد او به جای دنیا یار را انتخاب کرد خدا را بر گزید و خدا هم شکوه را به او داد .
پیر پالاندوز - مشد
مقبره یکى از عُرفاى شیعه مذهبِ « ذَهَبیه » به نام شیخ محمد المُقتدى کارندهى ( منسوب به قریه کارده مشهد ) مشهور به پیر پالاندوز، از زمره قدیمى ترین زیارتگاههاى عرفانى این شهر است. این بنا در حاشیه کوچه شور در اوایل پایین خیابان قرار داشته و پس از انقلاب اسلامى به مناسبت توسعه حریم حرم تخریب و مجدداً بازسازى شده است. بناى اولیه در زمان سلطنت
پدر شاه عباس ( سلطان محمد خدابنده ) به سال 985 قمرى ساخته شده است(36). ذهبیه شاخه اى عرفانى از پیروان معروف کَرخى و نجم الدین کُبرى بوده اند که از سده هفتم قمرى به بعد شیوخى چون میر سید على همدانى، خواجه اسحاق خَتَلانى و سید عبدالله برزش آبادى پیشوایى این فرقه را بر عهده داشته اند. سید عبدالله که از اعقاب امام سجاد علیه السلام و نسل بیستم وى بوده عمده عمرش را در قریه بُرزش آباد مشهد گذرانیده و به سال 872 قمرى درگذشته و در همان روستا مدفون شده است. از زمان سید عبدالله به بعد پیروان وى خصوصاً به ذَهَبیه شهرت یافته و عمدةً روى به تشیّع نهاده اند(37). ششمین قطب سلسله ذهبیه پس از سید عبدالله برزش آبادى همین شیخ محمد کارندهى بوده است،به اعتقاد مردم مشهد، شیخ محمد با این که از اقطاب و اولیاء الله بوده از طریق پالان دوزى یا پاره دوزى امرار معاش مىکرده و داراى کراماتى بوده است، بدین سبب به گور وى احترام مىگذارند و بدان اعتقاد دارند. بعضى هم گفته اند پیش از آن که پیر پالاندوز در این محل دفن شود یکى از عرفاى مشهور توس به نام ابونصر سرّاج در اوایل سده پنجم در آن جا مدفون شده است.
روایتی از شیخ بهائی و پیر پالان دوز
یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد.شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی.پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟یالا سکه ها را بردار که بدرد من نمیخورد.شیخ گفت من نمی توانم سکه ها را غیب کنم.پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است.شیخ به پیر پالان دوز گفت از این لحظه تو در تمام دارائی من شریک هستی و باهم زندگی می کنیم.مدتها گذشت یک روز شیخ در حیاط خانه مشغول سائیدن کشک بود به فکر رفت ودر عالم رویا زندگی بسیار مرفه و زن زیبائی داشت.پیرپالان دوز وقتی وارد خانه شد و شیخ را در ان حال دید سریع به عالم رویای شیخ رفت و به شیخ گفت مگر ما با هم شریک نیستیم شیخ گفت بله شما خود تقسیم کن.پیرپالان دوز همه دارائی را تقسیم کرد تا رسید به زن زیبا .شیخ گفت این زن همسر من است.پیر گفت باید تقسیم شود.هرچه شیخ گفت این زن همسر من است و نمی شود تقسیم کرد .پیر پالان دوز زیر بار نرفت.سپس شمشیر از غلاف بیرون کشید و شمشیر را با تمام قدرت خواست بزند که……..شیخ یهو از جا پرید . پیر پالان دوز گفت…. عمو کشکت را بساب